رادوينرادوين، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 26 روز سن داره
رونیارونیا، تا این لحظه: 5 سال و 10 ماه و 30 روز سن داره

خاطرات عزيز دل مامان و بابا

خوشبختی برای من است چون آنان که دوستشان دارم کنارم هستن

تولد نيني ها

راستي تو اين روزهاي كه گذشت دو تا نيني به جمع خانواده ما اضافه شد مينا ، دختر خاله من كه جمعه اي صاحب يك دختر ناز شد به نام مليسا و عمه بهناز هم كه ديروز علي كوچولو رو به دنيا آورد
18 خرداد 1393

مراحل شيطنت پسرم جهت چيدن گل در كوهسنگي مشهد

گل پسرم كه از ديدن اون همه چمن و گل ذوق كرده بودي  همش مي خنديدي و دست دستي مي كردي و من همش حواسم بود كه يهو چيزي و دهنت نكني و   خلاصه تمام تلاش من براي محافظت از تو بود تو هم با تمام شيطنت هاي نازت آخر خودتو به گل ها رسوندي و يك گل براي خودت چيدي آغاز تلاش براي رسيدن به باغچه و نگاه به گل ها انتخاب گل مورد نظر شيرجه تو باغچه ...... بابا رضا صدات كرد و گفت رادوين پسرم دست نزنياااااااااااااااااااااااااااا و اين هم پسرم آخ جون براي خودم يك گل چيدم واقعا برات ديدن اين گل خيلي جالب بود با دستاي كوچيكت داشتي وارسيش مي كردي الهههههههههههههههههههههي مامان فدا شه بعد من بهم گفتم رادوين چي...
18 خرداد 1393

دومين سفر پسرم به مشهد مقدس

خوب خدا را شكر كه قسمت شد گل پسرم تو اولين سال زندگيش براي دومين بار به مشهد مقدس بره .   من و بابا رضا كه به اين سفر خيلي نياز داشتيم .  خلاصه بساط سفر جور شد و راه افتاديم البته اين بار عمه سكينه(عمه بابارضا) همراه ما بود . ظهر روز 6 خرداد راه افتاديم و ناهار رو تو پارك جنگلي سوكان تو شهر سمنان خورديم و براي شب هم سبزوار مونديم البته تو كل مسير تو تا تونستي خوابيدي و البته زمان هايي هم كه بيدار بودي خوب آتيش مي سوزوندي يه چيز جالب تو اين سفر اين بود چون هوا گرم بود تو شير نمي خوردي و من با آب خنك برات شير خشك درست مي كردم فردا صبحش هم رفتيم قدمگاه چون عمه تا حالا نرفته بود   تو هم تا تونستي حسابي...
18 خرداد 1393

هنر و علائق هاي جديد پسرم

كارهاي جديد پسرم سينه خيز سرعتي مي ري و خودتو به هر چي مي خواهي زودي مي رسوني وقتي چيزي رو مي خواهي مي گي مَ يعني من وقتي دارم چيزي بهت مي دم بخوري و باز مي خواي فوري مي گي اِدِ يعني بده  راستي ياد گرفتي موقع سينه خيز خودتو از پله هم بالا بكشي وقتي هم صداي يك آهنگ مي ياد كه خوشت مياد تند تند شروع مي كني به دست دستي كردن و خودتو تكون مي دي و دستاتو هم مي چرخوني و براي ما ناناي مي كني عاشق بازي كردن با كاميونت هستي كه من تمام اسباب بازي ها و مكعب هاي رنگيتو مي ريزم اون تو ،تو اونا رو خالي كني و آواز بخوني راستي بابا رضا تابت رو هم برات وصل كرد كه چه حالي مي كني موقع بازي و غرق خنده مي شي به جز اينا علاقه خاصي به لوازم آشپزخانه د...
29 ارديبهشت 1393

پايان نهم ماهگي و آغاز دهمين ماه زندگي پسرم

اول خدا را شكر بعدش    سلام به تمام هستي مامان باورم نميشه سه ماه ديگه پسر من يك ساله ميشه خدا جونم ازت خيلي ممنون هستم كه اين مورچه كوچولو رو بهم دادي كه الان تمام جون و اميد من و باباشه كه همه تو وصف اين گل پسر مي گن رادوين   دو تا چشم و يك خنده كه مامان فداي خنده هاش بشه كه يه رديف لثه ميريزه بيرون و هنوز بي دندونه   ولي باز آغاز يك ماه جديد و داستان چكاب رفتن ما پيش دكتر   آي رادوين مادر نمي دوني چه ميكشم من از يك هقته قبل  از اين كه برات وقت دكتر بگيرم استرس دارن تا روزي كه بايد بريم و تا وقتي كه تو رو روي ترازو مي زارم اين بار بابارضا خو...
29 ارديبهشت 1393

ياد خاطره ها

داشتم آرشيو خاطراتتو نگاه مي كردم سال پيش تو اين روز داشتم از طرف بابارضا برات مينوشتم و نوشته بودم كمتر از ۱۱۰ روز ديگه تو تو بغلمي  من خيلي خوشحالم كه تو پيشمي و تو بغلم و من عاشقانه دوست دارم خدايا الان صداي اذان تو اينجا پيچيده به حق اين اذان و به نام نامي خدا هميشه مراقب عزيزان دلم و به خصوص اين پدر و پسر كه من عاشقشون هستم و وجودم به وجود اونا وابسته است باش خدايا شكرت براي همه چي دوستون دارم ...
15 ارديبهشت 1393

آغاز يك شيطنت جديد

سلام خوبي تمام جون مامان همه هستي من تنها اميد بودنم و زندگي من و بابارضا كاش مي دونستي چه قدر برام عزيزي   خوب نازدونه من اين هفته كه تموم شه ماه نهم از زندگي رو هم پشت سر مي زاري و هر روز به رسيدن به يك سالگي نزديك تر ميشي و من باورم نميشه اين روزا با همه خوشي و گاهي هم سختي هاش داره به اين سرعت مي گذره تو اين مدت تو هم خيلي تغيير كردي توي سينه خيز رفتن سرعتت خيلي خوب شده و سريع خودتو به همه جا مي رسوني البته اگه حوصله نداشته باشي سريع شروع مي كني به غر غر كردن تا اون چيزي رو كه مي خواهي بهت بديم. مقدمه اي هم از چهار دست پا رو هم شروع كردي ، زانو ها رو خم مي كني و رو دستا بلند مي شي ولي تا مي آيي شروع به حركت كني يا پخش ز...
15 ارديبهشت 1393

معجزه خدا در برابر چشمانم

دیشب که داشتم  تو رو می خوابوندم   داشتي همش ول می خوردي و از این پهلو به اون پهلو می شدي می چرخیدي دستا تو این ور اون ور می کردي یهههههههههههههههو یک آن به خودم اومدم   خدای من چه قدر پسرم بزرگ شده   درست همین کارها رو ما موقع بد خواب شدن انجام می دیم   پسر کوچولوي من وقتی کوچیک بودي یکی از علت های گریه ات وقت بي خواب بودن این بود که نمی تونستي از این پهلو به پهلو دیگه بشه و خسته می شد و گریه می کردي   حالا داري به شکرانه خدا دور خودت می چرخي   یادت گرفتي بای بای کني   دست دستي کني تا می خوام بغلت کنم تندی دستا تو میاري بالا   تا سفره رو می اندازیم سريع خودتو می رسوني به سفره و یه چیزی برای خوردن می خوا...
30 فروردين 1393

آغاز ماه نهم زندگي گل پسرم

مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است  سلام به پسر نازم گلم من خيلي دوست دارم ولي تو داري منو اذيت مي كني آخه مورچه كوچولو چي ميشه دو تا پرده گوشت بگيري به استخون، كه دل من هم  كمي آروم بشه اين ماه هم براي چكاب رفتيم دكتر و من هم يه عالمه استرس داشتم  اين و هم نمي دونم كه چرا هر روزي ما مي خواهيم بريم دكتر هوا ابري و باروني مي شه آخه نه اينكه من اعصاب درست و درموني تو اون روز دارم اين هم ميشه قوز بالا غوز     خلاصه تقريبا به موقع رسيديم مطب و براي اولين بار اونجا هم خلوت بود وقتي خانم منشي بردنت براي وزن گيري بهت گفتم رادي اگه كمتر از ۸ باشه يه گاز گنده مي گيرمت و خودم مي خورمت تو هم تو بغلم حسابي مي خنديدي...
30 فروردين 1393