روز ديگر در مهد كودك
يك شنبه 3 خرداد سلام پسرم مي خوام از حالم برات بگم ، براي حس غريبي كه تمام جونمو گرفته و نمي خواد ولم كنه از خودم بگم تمام تنم درد می کنه ،حس می کنم دارم یه بار بزرگ رو حمل می کنم ، زانو هام خسته است ، دلم یه آغوش می خواد ، شاید یه نوازش كه بتونه منو كمي آروم كنه ديروز عصري كه داشتيم مي رفتيم خونه دوست بابارضا ، حالم خيلي بد بود بغض تمام جونمو گرفته بود و ان قدر خود خوري كرده بودم سرم داشت از درد تير مي كشيد ، بابا رضا هم سوال مي پرسيد و با جواب هاي كوتاه پاسخ سوال هاشو مي دادم ، يهو پرسيد راستي رادوين و بردي مهد چه حالي داشتي ؟؟؟ اين سوالش مثل اين بود كه آتيش زير خاكستري و باد بزنن و يهو گر بگيره ...
نویسنده :
مامان منير
10:38