رادوينرادوين، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 17 روز سن داره
رونیارونیا، تا این لحظه: 5 سال و 10 ماه و 21 روز سن داره

خاطرات عزيز دل مامان و بابا

خوشبختی برای من است چون آنان که دوستشان دارم کنارم هستن

روز ديگر در مهد كودك

يك شنبه 3 خرداد سلام پسرم مي خوام از حالم برات بگم ، براي حس غريبي كه تمام جونمو گرفته و نمي خواد ولم كنه از خودم بگم تمام تنم درد می کنه ،حس می کنم دارم یه بار بزرگ رو حمل می کنم ، زانو هام خسته است  ، دلم یه آغوش می خواد ، شاید یه نوازش كه بتونه منو كمي آروم كنه ديروز عصري كه داشتيم مي رفتيم خونه دوست بابارضا ، حالم خيلي بد بود بغض تمام جونمو گرفته بود و ان قدر خود خوري كرده بودم سرم داشت از درد تير مي كشيد ، بابا رضا هم سوال مي پرسيد و با جواب هاي كوتاه پاسخ سوال هاشو مي دادم ، يهو پرسيد راستي رادوين و بردي مهد چه حالي داشتي ؟؟؟ اين سوالش مثل اين بود كه آتيش زير خاكستري و باد بزنن و يهو گر بگيره ...
12 خرداد 1394

آغاز مرحله جديد براي خانواده كوچك ما مهد كودك رفتن پسري

شنبه 2 خرداد يه روز ديگه از روزاي خدا ، با يك فرق خيلي بزرگ . از امروز به بعد پسرم هر روز صبح با مامان مياد سر كار و ميره مهد كودك دم اداره مامان ديشب خيلي تلاش كردم كه تو زود بخوابي و صبح سر حال باشي اما نمي دونم چي شده بود مورچه كوچولوي مامان بلا شده بود و هي شيطوني مي كرد آخر سر هم بردم گذاشتم تو تخت تا خودت بخوابي ، خودم هم اومدم روي مبل دراز كشيدم كه تو رو ببينم باورت نميشه از بس نگات كردم همون جا خوابم برد و صبح بيدار شدم و ديدم كه روي مبلم خلاصه تند تند لباس هاي خودمو پوشيدم و حاضر شدم  و وسايل هايي كه تو يخچال بود رو هم در آوردم بيرون و گذاشتم تو كيفت تو كه خواب آلود بودي ، جاتو عوض كردم و لباس هاتو تنتت كرد...
12 خرداد 1394

يك روز پدر و پسري

جمعه اول خرداد 94 سلام جونم امروز روز پدر و پسره و قراره با هم باشيد و من هم صبح با ماماني و خاله مناو پرهامي رفتيم خونه خاله اعظم سفره حضرت ابوالفضل و براي ساعت 4 بود كه برگشتم ، شما هم دو تايي با هم حسابي خوش گذرونده بوديد ، عصري هم با بابا رفتيم پارك و يه دور زديم راستشو بخواي خيلي نگرانم ، استرس تمام جونمو گرفته فردا براي اولين بار مي خوام ببرمت مهد ، نمي دونم چي ميشه ،خيلي برام سخته ، حتي فكر كردن بهش هم برام تا الان سخت بوده چه برسه حالا كه مي خوام عمليش كنم. تا الان چند بار وسايلتو چك كردم و هي نگاه كردم كه مبادا چيزي كم باشه خدا يا خودت فردا و فرداها رو به خير بگذرون ميوه دلم و به تو مي سپارم خدا جون ، خودت نگهدار...
12 خرداد 1394

حساسيت پسرم به داروي سفكسيم و تزريق اولين آمپول

21 ارديبهشت93 همه جون مامان اين هفته هفته سختي براي همه مون بود براي هر كدوم به يك دليل اول اينكه بيشترش تو مريض بودي و من و بابارضا همش نگرانت بوديم بعد هم كه يك شنبه اي تمام تنت لكه هاي قرمز زد بيرون شب قبلش چند تا تو ناحيه كمري پوشك بود كه ما احتما داديم به خاطر گرما غرق سوز شدي بعد ظهر ماماني فريده گفت كه  تو تنت هم ريخته و قرار شد بهتون خنكي بده آخ يادم رفت بگم اين هفته مامانم اينا و خاله منااينا رفتن مشهد تو روز شنبه اي با من اومدي اداره و الان دو روز كه ميري پيش ماماني فريده اينا مي موني بعد كه من ظهر رفتم آوردمت از ديدن اون هم لكه تعجب كردم ولي دم غروبي بود ديدم همين جور  داره زياد ميشه اول گفتم شا...
12 خرداد 1394

دل خيلي گرفته بود گفتم با تو آروم مي شم

  [ چهارشنبه شانزدهم اردیبهشت ۱۳۹۴ ] [ 14:40 ] سلام گل پسر مامان خوبي همه عشقم همه جونه مامان يك ماه ديگه هم گذشت و پسرم ماه نوزدهم رو هم تموم كرد و وارد ماه بيستم زندگيش شد . خدا تو رو براي ما حفظ كنه اگه بخوام ازت تعريف كنم يك فرشته كوچولو با دو تا چشماي سياه و شيطون كه از هر در و ديوار و مبل و .. كه گير بياري ميري بالا و خدا شكر كه خدا برات فرشته محافظ گذاشته كه هواي تو رو داره و مراقبت هست واي عاشقتم ياد گرفتي وقتي ميگم جوجو چي ميگه مي گي جيك جيك و ماماني و بابايي هم بهت يك سري تصاوير رو ياد دادن وقتي اونا اسمشو مي گن تو اون رو تو كتاب پيدا مي كني و مي گي مثل عروسك ، كفش ، چراغ قوه ، مداد و ... تا جايي...
12 خرداد 1394

عاشقتم پسرم

[ دوشنبه چهاردهم اردیبهشت ۱۳۹۴ ] [ 12:16 ]  رادوين مامان    خيلي دوست دارم   الان ان قدر خسته ام كه نا ندارم، كارهام تو اداره خيلي زياد شده  ولي به عشق تو كه مي خوام بيام پيشت تند تندي كارهامو دارم تموم مي كنم كه پيشت باشم  هر جا هستي سلامت باشي  مي بوسمت گلم   ...
12 خرداد 1394

رادوين و بابايي و اقامه نماز

   دوشنبه چهاردهم اردیبهشت ۱۳۹۴  11:54 گل پسرم  از روزي كه مامان بعد از مرخصي زايمان برگشته سر كار تو خونه مامان و بابام مي موني  كه البته اونجا بهت خيلي خوش مي گذره  از وقتي جون گرفتي و يك هم بيشتر متوجه اوضاع دورو برت شدي  بابايي شما رو با خودش هر روز ظهر براي نماز مي بره مسجد  قربونت برم كه صداي اذان رو كامل مي شناسي و دستاتو مثل مكبر مي زاري كنار گوشت كه مثلا تو هم داري اذان مي گي لباي كوچيكتم با يك آواي نا مفهوم حركت مي دي ديروز هم با بابايي رفته بودي مسجد و  از بابايي خواسته بودي بهت صندلي بده و پشت ميز نماز مي خوندي   گل پسرم ، ممنون كه هستي  ...
12 خرداد 1394

روز پدر

  دوشنبه چهاردهم اردیبهشت ۱۳۹۴  روز پدر  پدر واژه اي كه وقتي مي گي پشتش صبر و  استقامت و بزرگي مياد  پدر گوهري كه تو خونه موجب اعتماد به نفسه  پدر كسيكه با حضورش جرات همه كاري رو به آدم ميده  پدر پاسخگوي تمام پرسش هاي بچگيه  پدر تكيه گاهههههههههههه هر چي از پدر بگم كم گفتم  پدر عشق منه   پدر همه جونه و امروز روز پدر كه مصادف با تولد بزرگ مرد اسلام و امام اول مومنين هست  به بابا رضا تبريك مي گم و هم چنين به تو كه مرد كوچك خونه مني و به اميد خدا پدري خوبي بشي تو آينده ادامه مطلب اين بخش ادامه مطلب داشته كه از تو بك اپ نيومده   به خد...
12 خرداد 1394