رادوينرادوين، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 9 روز سن داره
رونیارونیا، تا این لحظه: 5 سال و 11 ماه و 13 روز سن داره

خاطرات عزيز دل مامان و بابا

خوشبختی برای من است چون آنان که دوستشان دارم کنارم هستن

دست دستي كردن گل پسرم

واي خداي من با دادن اين گل پسر به من نماد كامل معجزات و نشانه هاي زندگي رو در برابر چشمانم قرار دادي   شب بود مهمون داشتيم مامان و بابام و خواهرم و همسرش براي عيد ديدني اومده بودن خونه ما چون ما امسال همش مسافرت بوديم اين مهموني كمي به تاخير افتاده بود من از سر كار اومده و خسته بودم و بعدش هم مشغول كارهاي خونه شده بودم وقتي مشغول كار كردم بودم ناگهان ديدم همه دارن مي خندن   اگه گفتي چي شده بود آره يك هنرنمايي جديد از پسرم گل پسره نازم مشغول دست دستي كردن بود نمي دونيد من كه تمام خستگيم از بدنم در رفت و تندي موبايلمو برداشتم و شروع كردم ازت فيلم گرفتم  (۱۷ فروردين۹۳) ازاين به بعد هم هر وقت برات مي خونم   دست دستي ...
20 فروردين 1393

عيد ، آغاز بهار طبيعت

با آغاز سال نو   شروع سال جديد پسرم ۴ فصل طبيعت رو هم مي بينه باورم نميشه ما نيم از تابستون ، يه پاييز و يه زمستون با هم بوديم و حالا بهار شده اول از همه خدا را شكر مي كنم كه ما در كنار هم هستيم و همگي صحيح و سلامتيم   عيد امسال ما رنگ و بوي ديگه اي داشت و از همه مهم ترش اين بود تو تو بغل من بودي موقع سال تحويل دستاي كوچيكتو و بين دستاي من و بابارضا بود و من از خوشحالي اشك تو چشام جاري بود و براي خودمون دعا مي كردم البته امسال يه فرق ديگه هم داشت كه ما براي اولين بار كنار خانواده بابارضا بوديم صبح كه نه دم ظهر بود كه به سمت محلات راه افتاديم سه تا ماشين عمو داود و زن عمو و نوشاد و عمو بابك ماماني...
9 فروردين 1393

چهار شنبه سوري

خوب گل پسرم بعد از شب يلدا چهار شنبه سوري يكي ديگر از جشن هاي ما ايراني هاست كه سه شنيه شب يا به عبارتي شب چهارشنبه آخر سال اين جشن برپا ميشه   البته يه چن سالي است كه به نظر من يكي كه ديگه جشن نيست يه جورايي جنگه رسم بر اين بود كه آتش كوچكي روشن مي كردم و حصير هاي كهنه رو توش مي سوزاندن و از روي آتيش مي پريدن ولي الان تو اين شبا جز صداي انواع و اقسام مواد منفجره و آتيش هاي بزرگ وسط خيابون چيزي ديگه معنا نداره لذت شادي و دور هم بودن تبديل شده به هركس تونست چيزي بتركونه كه صداش بلند تر باشه تازه فرداش هم خيابون ها ديدن داره كه شب عيدي به چه افتضاحي افتاده به نظر من شب ترسناكيه فكر كن تمام ادارات ، مغازه ها و اكثر جاها تو ا...
9 فروردين 1393

داستان آغاز شيرخشك خوردن و غم دل من

سلام گلكم الان داشتم وبلاگتو مي ديدم باورم نميشه اين همه روز گذشته و من برات چيزي ننوشتم راستشو بخواي سرعت گذشت روزا رو اصلا احساس نكردم شايد به خاطر اين بود كه خيلي در گير بودم داستان كارهاي آخر سال كه يك طرف از طرفي مشكل من با شير خوردن هاي تو تا حالا تو زندگي اين طوري خون به جيگر نشده بودم بعد سعي تلاش هاي زيادي كه كردم بالاخره راضي شدي با هزار دردسر اونم تو شرايط خاص كمي شير بخوري ولي وقتي اين ماه براي چكاب بردم دكتر و منشي قد و وزنت و گرفت اعصابم حسابي ريخت بهم يعني تمام تلاش هاي من كشك بود تو اصلا تو اين ماه وزن اضافه نكرده بود فقط تونستي بودي اون وزني رو تو اون دو هفته از دست داده بودي دوباره جبران كني  اليته خدا ر...
9 فروردين 1393

چرا شیر نمی خوری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

سلام عزیز دل مامان   خوبی ؟  چند وقتی میشه برات چیزی ننوشتم  راستشو بخوای یه دوره جدید رو تو زندگیمون شروع کردم و کمی وقت برد تا کمی به موقعیت جدید عادت کنیم  کارهای خونه و مراقبت از تو گل پسر و از طرفی هم سر کار رفتن  البته تو این چند وقت هم تو کم خون به دلم نکردی و اشکامو در نیاوردی یادم 4 شنبه هفته پیش کل مسیر تا اداره و گریه می کردم از بس نگرانت بودم  آخه جنابعالی کمی لجباز شدی و دیگه شیر نمی خوردی همش دنبال شیشه شیر بودی و این منو خیلی نگرانت کرده بود  می ترسیدم چیزهایی که لازم داری بهت نرسه  یه بار با دکتر صحبت کردم گفت بهت فقط بعد غذا آب بدم و گشنه نگهت دارم تا شیر بخوری  ولی اینا هم تاثیر نداشت  تو هر طوری که می تونستی ...
13 اسفند 1392

اولين برف زمستوني

پسرم اين و برات مي نويسم تا ياد باشه تو اولين زمستون حضورت از آسمان شهر ما هم برف باريد و همه جا سفيد شد . راستشو بخواهي آخه هر سال برف مياد ولي تو محله ما خيلي كم پيش مياد كه برف روي زمين بشينه يادم مياد آخرين سالي كه برف همه جا رو سفيد كرده بود ، درست همون سالي بود كه من و بابارضا با هم عقد كرده بوديم سال ۸۶ يادش به خير كه چه قدر برف بازي كرديم و با هم تو پارك هاي محله كه پر از برف شده بود قدم مي زديم جووووني كجايي كه يادش به خير خخخخخخخخخخخخ البته الان هم جوون هستمااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا از شانس ما تا الان زمستون برف نيومد ولي از شانس من از اين هفته كه قرار برگردم سر كار هم هوا سردتر شده و هم برف اومده من هم ...
27 بهمن 1392

پسرم 6 ماه شد

خدایا شکرت  امروز پسرم شش ماهشو تموم کرد  اصلا باورم نمیشه  این روزها مثل برق و باد گذشت  من هم فردا باید به طور رسمی کار رو تو اداره شروع کنم . خخخخخخخخ آخه این هفته که رفتم همه رو هی پیچوندم و زو اومدم خونه  ولی از فردا دیگه باید زمان قانونی رو بمونم . چون فردا هم نیستم واکسن این ماهو 5 شنبه می زنم  دوست دارم عشقم  راستی تا الان یاد گرفت یکه غلت بزنی و دوباره برگردی به پشت و البته کمی هم سینه خیز میری  قربون قدت برم من
20 بهمن 1392

لالایی مامان منیر برای گل پسرش

لالا لالا گل لالا بیا جونم بخواد حالا  لالا لالا گل نینی گلم خوابای خوب بینی لالا لالا گل شب بو  کنارتم من در هر سو لالا لالا گل زنبق  گلم ،جونم ، نبینی غم  لالا لالا گل لاله  زندگیم بی تو محاله  لالا لالا تمام جون  تویی عمرم  تویی محبوب گلم ، جونم ،  پسر ناز همیشه باشی  سر فراز  پسر من بزرگ میشی  عزیز این دلم میشی همه جونم  همه عمرم  بدون عشق مامانی تو همه عمر بابایی تو لالا لالا گل لالا بیا جونم بخواد حالا  لالا لالا گل نینی گلم خوابای خوب بینی ...
13 بهمن 1392

اولین روز کاری بعد از تولد پسر نازم

وای خدا نم دونید چه قدر سخت بود  بالاخره شب جمعه ساعت 12 شب لباس ها مو اتو کردم و وسایلم و برای فردا حاضر کردم لباس های گل پسرم رو هم آماده کردم و به بابارضا توضیح دادم که چیا و باید تنت کنه و ساکت رو هم که آماده کرده بودم برات ببره خونه مامانی شب تا ساعت یک و نیم بود که داشتم از خستگی می افتادم ولی انگار تو هم فهمیده بودی فردا مامان نیست و نمی خواستی بخوابی و بی قراری می کردی  خلاصه برای اولین بار اوردم تو تخت خودمون و بیم خودم و بابارضا خوابوندمت  البته اولش ان قدر غلت زدی که چرخ کامل خوردی با پاهای کوچیک هی می زدی تو دل بابا آخرش گرفتمت تو بغلم و در حالیکه دست می کشیدم تو سرت و برات لالایی می خوندم خواب برد من گذاشتم تو گهوارت ...
13 بهمن 1392