رادوينرادوين، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 26 روز سن داره
رونیارونیا، تا این لحظه: 5 سال و 10 ماه و 30 روز سن داره

خاطرات عزيز دل مامان و بابا

خوشبختی برای من است چون آنان که دوستشان دارم کنارم هستن

ماموريت كاري مامان به كره و نديدن پسر براي حدود 2 هفته

پسر گلم  همه جون مامان  الان كه دارم اين مطلب و دوباره برات مي نويسم حدود يك سال ميشه كه از سفر مامان گذشته  پارسال مهر ماه بود كه من به عنوان كارشناس فني بايد همراه تيم به بازي هاي پاراآسيايي كه تو كره بود مي رفتم  دل تو دلم نبود و همه نگرانيم دوري از تو بود از اينكه مامانم اينا و بابارضا چيزي برات كم نمي زارن خيالم راحت بود  ولي دلم برات تنگ مي شد. تا حالا اين مدت طولاني از تو و بابارضا دور نبودم. تو فرودگاه موقع رفتن تا آخر دقيقه كه مي شد پيشت بودم و باهات بازي مي كردم  قربون قدم هات برم كه تازه راه افتادي و همه سالن فرودگاه رو چك مي كردي  اين جوري بگم از كل اون كاروان من آخ...
25 مهر 1393

تولد بابا رضا

پسرم اين روزها رو قبل تر برات نوشتم ولي خوب به لطف دوستان بلاگفا  وبلاگمون نابود شد  به همين دليل دارم تلاش مي كنم روز هاي مهم اون ايام رو يادم بيارم و دوباره برات بنويسم   از همه مهم تر تولد بابا رضا بود  دلم ميخواست بابا رو سوپرايز كنم به همين دليل بدون اينكه خبر داشته باشه زنگ زدم ماماني و بابايي ها رو دعوت كردم و از سر كار هم كه اومدن تو مسير رفتم يك كيك هم براش گرفتم و آوردن تو يخچال قايمش كردم و  جلوش هم يك عالمه چيز چيدم كه معوم نباشه  عصري هم كه رفت بالا پشت بام چيزي بياره براي ما پايين ، من هم تند تند  خونه رو تزئين كردم  واي برق چشاش خيلي ديدني بود  باورش نمي ش...
3 شهريور 1393

تولد يك سالگي پسرم

    اين كيك تولد پسر نازم  اين هم تزيينات خونه  بهترين ها براي پسر نازم دوست داردم تمام جون مامان  هميشه زنده باشي اين هم هديه بابايي و ماماني كه براي گل پسرم گرفته بودم و تو هم حسابي ذوق كرده بودي نفس مامان ...
4 مرداد 1393

برنامه ريزي براي اولين تولد پسر نازم

واي روز ها ميگذره و به روز تولد گل پسرم نزديك تر ميشيم  چه قدر ذوق دارم و هيجان هر روز هزارتا فكر مي كنم و برنامه ميريزم اينكه چه كسايي و دعوت كنم چه تمي براي تولد انتخاب كنم غذا - كيك - لباس و تزينات و..... هزار تا چيز ديگه اما بالاخره براي تولدت تم مينيون ها رو انتخاب كردم قرار شد تولد هم كمي زودتر بگيريم به خاطر شرايط كاري من و اين كه تو تو اون روز بايد واكسن بزني و بعدش هم عروسي دختر خاله مرجان هست.  5 شنبه اي هم با بابا رفتيم بازار و يك عالمه بادكنك آبي و زرد و ريسه و بادكنك طرح مينيون و لباس با عكس مينيون خريديم وهر دو يك عالمه هيجان زده بوديم برات مي خواهيم تو دو روز تولد بگيرم يكي2 مرداد كه دايي و خاله هاي من هستن ...
23 تير 1393

يادش به خير و خاطرات يك سال زندگي

واي خداي من مثل برق و با داره روزها مي گذره و پسر ناز من هر روز داره بزرگ تر مي شه  انگار نه انگار مثل اينكه همين ديروز بود با بابايي يك روز شمار تا تولد شما نيني پسملي درست كرده بوديم و روي يخچال زده بوديم هر روز يك روز و خط مي زديم هم خوشحال بودم و هم دلهره داشتم نمي دونم چه قدر تونستم تو اين ماه هايي كه گذشت حق مادري برات تموم كنم ولي وقتي مي بينم تو جمع اصولا با من بودنو به همه ترجيح مي دي و تو شلوغي مهموني ها منو پيدا مي كني و با دستاي كوچيكت به سمت من اشاره مي كني ته دلم قينج ميره و حسابي حال مي كنم وقتي تا اسمت و صدا مي كنم با اون دو تا چشم سياهت بر مي گردي و منو تو هر سمتي باشم پيدا مي كتي و برام يه لبخند مي زني انگار تمام...
23 تير 1393

چکاب پایان ماه یازدهم

سلام  احوال گل پسر مامان چه طوره  من که دیگه نا ندارم. از ساعت 7 صبح رفتم سر کار و 3 اومدم خونه . بعد هم عصری هم با بابارضا شما رو بردیم برای چکاب ماهانه  که طبق همیشه  یه دو سه ساعتی معطل شدیم  وای ساعت 6 و ربع رسیدیم ساعت 9 بود نوبتمون شد  دیگه حسابی حالم بد شده بود ولی باز حدا شکر این بار حداقل یکم وزن گرفته بودی  وزنت 8480 گرم و قدت 77 سانت شده بود  درسته وزنت نسبت به سنت حدود یک کیلو کمه ولی قدت و گفت از بچه یک ساله 2 سانت بلندتره. البته باز هم دکتر برات دسر پرکالری تجویز کرد تو هم تا تونستی تو مطب دکتر شیطنت کردی و بابا رو حسابی خسته کردی    الان هم داری بغل بابا هی نق می زنی و می خواهی بیایی پای سیستم و دکمه هایی کیبرد و فش...
18 تير 1393

مراسم جشن دندونی گل پسرم

این همه عکس های جشن دندونی گل پسرم - در روز پنچ شنبه 29 خرداد 93   که همه جون  مامان و باباشه خوب چهار شنبه که از سر کار اومدن بابا با رضا رفتیم دنبال خرید وسایل برای آش دندونی و چیزهای دیگه که لازم داشتیم  آش دندونی باید تو هفت تا از حبوبات به جز لپه باشه  لوبیا قرمز ، لوبیا سفید ، لوبیل چشم بلبلی ، لوبیا چیتی ، نخود ، عدس و ماش و البته جدا از همه اینها پایه اصلی این آش گندم هست  خلاصه من شب قبل همه چیز ها رو پاک کردم و برای فردا صبح حاضر کردم  صبح هم ساعت 8 بیدار شدم تا چیزهای لازم رو حاضر کنم آخه مامانی دیشب عروسی بود من بهش گفته بودم که استراحت کنه و بعد بیاد چون زیاد عجله نداشتیم که&nb...
30 خرداد 1393

بالاخره پسر من هم صاحب يك مرواريد سفيد شد

سلام  به نازدونه مامان جيگر طلاي مامان همه جون مامان  كه بالاخره خدا خواست و يك مرواريد كوچيك كم كم داره تو دهنش ظاهر ميشه حدود 12 خرداد بود كه اين شكوفه سفيد به ما خودش رو رخ نمايي كرد . من هم از روي شيطنت به كسي نگفتم تا هر كس كه يهو اونو مي بينه ذوق كنه كه دقيقا همين طور هم شد . خلاصه اين مرواريد هنوز كامل سر بيرون نزده و ما هم در تدارك آش دندوني براي پسرم هستيم. رادوين گرفتار دندونه. انار دونه دونه. توی دهان بچه ام. یه گل زده جوونه. گل نگو مرواریده. مثل طلای سفیده. هیچ کس از این قشنگ تر. جواهری ندیده رادوين داره یه دندون قند میخوره از قندون فرشته ای مهربون آورده براش یه دندون  آش بخوری نوش جون  آش ...
27 خرداد 1393