رادوينرادوين، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 8 روز سن داره
رونیارونیا، تا این لحظه: 5 سال و 11 ماه و 12 روز سن داره

خاطرات عزيز دل مامان و بابا

خوشبختی برای من است چون آنان که دوستشان دارم کنارم هستن

عکسای پسر نازم در پایان پنج ماهگی

سلام  این چند تا از عکسایی که ازت انداختیم البته اینا عکسای خامه  جمعه نشتم عکساتو انتخاب کردم و قرار شد بابارضا برام یه آلبوم دیجیتال از عکسات درست کنه   این عکستو بزرگ تو خونه مامان بزرگ اینا هم زدیم  این هم نازدونه جیگر طلای منه دیگه  وای این لباس تو از مشهد برات خریدم چه قدر من اینو دوست داشتم   همه جونمی قربون اون چشای سیاهت برم من   این همه میوه درخت عشقتم که تو سبد محبت براش جا پیدا کردم     گل پسرم تو تمام انگیزه و من و بابا هستی  ما عاشقانه دوست داریم  و با اومدن تو پیوند عشمون قوی تر شده  بدون تک تک نفس هامون به نفس های تو بنده  دوووووووووووووووووسسسسسسسسسسسسسسسسست داریم تا بی نهایت ...
6 بهمن 1392

دوری از پسر

سلام  سلامی با یه دنیا غم و اشک  از دل خسته یه مادر  نمیدونم حالم چه طوره ولی جلوی اشکامو نمی تونم نگه دارم  هفته دیگه باید برگردم سر کار  خوشحالم که پسرم بزرگ شده  ولی تاب دوریشو ندارم  لحظه ای نمی تونم بدون اون بمونم  این برام خیلی سخته  الان چند شبه تا صبح بیدارم  دلم نمی خواد روز ها بگذره  همش دارم فکر می کنم خوب هفته دیگه این موقع من سرکارم و پسرم داره چی کار می کنه  خوب چی کار کنم چاره ندارم باید برگردم سر کار خدایا خودت مراقب پسرم باش اونو فقط فقط به تو می سپارم برای غذاش هم دیروز بردمش دکتر گفت براش سرلاک شیر و برنج رو شروع کنم و براش شیر خودم رو هم بذارم  با حرفای دکتر و راهنمایی هایی کرد خیالم از بابت تغذیه ا...
6 بهمن 1392

[عنوان ندارد]

آی خدا جون شکرت  پسرم 5 ماهشو تموم کرد به همین مناسبت به همراه بابارضا رفتیم آتلیه و یه عالمه عکسای خوشجل و موشجل از پسری گرفتیم  و خیلی خوش گذشت  وقتی عکسا حاضر شد برات می زارم
23 دی 1392

سفر یکروزه به جوشقان و قم

سلام به جوجه طلای من  الان که دارم برات می نویسم تو تو بغلم هستی و با دستای کوچیک هی دستای منو میگیری و می خوای خودت بزنی رو صفحه کیبرد. هفته پیش با هر دو مامانی ها و بابایی ها و خاله منا و شوهرش رفتیم جوشقان  به قول بابام بردم زادگاه اجدادی تو ببینی  آخه بابابزرگ بابارضا جوشقانی بوده  خلاصه هوا خیلی سرد بود و من تو رو حسابی پیچونده بودم کمی تو روستای جوشقان چرخیدیم و رفتیم لبه چشمه که چون وقت نداشتیم دیگه ماهیگیری نکردیم تو هم با دو تا بابابزرگ هات خوش گذروندی   بعدش هم رفتیم امامزاده  البنه لب چشمه رو درست کردن و یه زمین بازی هم داره که ما همه به یاد بچگی ها یه عالمه تاب و سرسره و چرخ و فلک سوار شدیم  خخخخخخخخخخخخ  خیلی خوش...
23 دی 1392

شب یلدای 92 پایان اولین پاییز پسرم

سلام گل پسرم  می خوام از یه رسم خوب ایرانی برات بگم  یه جشن زیبا  یا یه شب زیبا  شب یلدا ما ایرانی ها رسم داریم آخرین شب پاییز و که بلندترین شب سال است دور هم جمع شویم  و اصولا خونه مامان بزرگ و بابا بزرگ ها میریم  آخ دلتم نخواد یه عالمه خوردنی های خوشمزه می خوریم و مهم ترین میوه این شب هنودنه و انار هست و فال حافظ می گیریم و همه هم از خاطرات گذشته تعریف می کنن و حسابی خوش می گذرونیم  امسال هم برای تو اولین شب یلدات بود که ما هم برات لباس هنودونه ای گرفته بودیم  وای هنودنه شب یلدای ما از همه خوشمزه تر بود  امسال اول رفتیم خونه مامان و بابای بابارضا و با بچه ها اونجا بودیم و خیلی جالب بود که تو نوشاد هردو ب لباس هندونه ای چه قدر ناز ...
16 دی 1392

اولین تولدم با حضور گل پسرم

مرسی خدا جون که آرزو هامو بر آورده می کنی آره پارسال بود  16 آذر  تولدم  می خواستم شمع تولدمو فوت کنم  دنبال یه آرزو می گشتم که تا سال دیگه خدا بهم بده و بعد شمع رو فوت کنم  آخه من به بر آورده شدن آرزو موقع فوت کردن شمع  خیلی اعتقاد دارم چون 4 عنصر طبیعت اونجا هست و هرجا این 4 عنصر باشه آروز بر آورده میشه  تو اون لحظه فقط یه چیز تو ذهنم بود این که سال دیگه وقتی دارم شمع و فوت می کنم و کیک تولدم و می برم تو تو بغلم باشی و این شد  حالا تولده منه و گل پسرم تو بغلمه و بابا رضا هم از طرفش برام کادو تولد گرفته  آخه که نمی دونی چه حس خوبیه وقتی داشتم کیک تولدم و می بریدم و دست کوچیک تو رو دست بود و موقع فوت کردن شمع تولدم تو با نگاه متعجب ب...
23 آذر 1392

آغاز ماه 5 زندگی

ز روزها می گذرد  خورشید به دنبال ماه و ماه عاشق دیدار دوباره خورشید  و در این میان کودکم هر روز بزرگترمی شود. و من ... آری من  این بار جلوی آیینه دیوار اتاق کمی با تامل به خود می نگرم خنده هایم  حرف هایم  کارهایم  هر چه که می اندیشم کمی با گذشته فرق کرده است  آری دیدم  موهایم را  چندین تار سفید در دریای سیاهی موهایم آشکار شده است واین بار از دیدن آنها غالفگیر نشدم  و خنده ای بر لبانم جاری شد  آری من یک مادر شده ام  مادری که تمام فکر و ذهنش فرزندش هست و تمام روز و روزگارش سپری کردن لحظه ها با اوست  رادوینم  گل پسرم  میوه عشق آسمانی من  نماد محبت خدا  پسرم نازدونه من  بزرگ شدی  ماهی دیگر گذشت و پسرم 4 ماه آسمانی را د...
23 آذر 1392

غلت زدن پسرم

سلام به نازدونه مامان که داره بزرگ میشه پسر نازم بالاخره یاد گرفته که غلت بزنه وای نمیدونی چه صحنه زیبایی بود که برای اولین بار دیدم داری غلت می زنی بابا رضا هم که ندیده بود شما غلت می زنی وقتی تو رو از تو گهواره آورده بود رو تخت پیش خودش خوابونده بود تو غلت زده بودی و افتاده بودی رو دستش و بابایی بنده خدا هم که تو چرت بوده فکر کرده خودش با دست زده به تو حسابی ترسیده بود من بهش گفتم مگه خبر نداری پسری دیگه یاد گرفته خودش غلت بزنه پسرم داری بزرگ می شی و مامان هر روز بیشتر از روز دیگه عاشقت میشه واقعا دارم به این حقیقت ایمان می آورم که تحمل کوچکترین ناراحتی تو رو ندارم من برای داشتن تو چیزهای سختی رو تحمل کردم همیشه سر زنده و س...
9 آذر 1392

سه ماهگی پسر نازم

خدا جونم شکرت گل پسرم سه ماه شو تموم کرد  من که هنوز باورم نمیشه یه فرشته به این زیبایی دارم  خدایا همیشه لبای پسرم و خندون و دل شو شاد نگه دار همه غم هاش مال من  هرچی که شادیست مال اون. پسرم بالاخره دستاتو پیدا کردی و با هم چین ملچ و ملوچی اونا می خوری که آدم هوس می کنه  با صداهای ما سر بر می گردونی  وقتی از جلوت رد می شم من با نگاهت و گردش سرت دنبالم می کنی  جدیدا هم وقتی دارم بازیت می دم و بعدش میزارمت زمین و می رم ، می زنی زیر گریه که یعنی باید پیشت برگردم و باهات بازی کنم. وقتی هم بابا رضا شب از سر کار می یاد هم چین نگاش می کنی که باید بغلت کنه و دست و پاهاتو براش تکون می دی و خدا نکنه که دقیقه ای تامل کنه ، دیگه خونه ر...
29 آبان 1392