رادوينرادوين، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 26 روز سن داره
رونیارونیا، تا این لحظه: 5 سال و 10 ماه و 30 روز سن داره

خاطرات عزيز دل مامان و بابا

خوشبختی برای من است چون آنان که دوستشان دارم کنارم هستن

پسر در حرم عبدالعظيم

  [ دوشنبه چهاردهم اردیبهشت ۱۳۹۴ ] [ 11:52 ] گل پسرم  خيلي خوشحالم كه روزهاي كودكي تو پيش بابايي و ماماني هستي و با اونها اوقات سپري مي كني  چهار شنبه اي بود هر چي زنگ زدم خونه كه حالتو بپرسم ديدم جواب نمي دن  با گوشي ماماني صحبت كردم و ديدم سه تايي با هم رفتيد حرم عبدالعظيم زيارت  از قراري اونجا به شما خيلي گذشته ،  ماماني تعريف مي كرد كه سر همه مزار ها مي شستي و انگشتتو به عنوان فاتحه خوندن مي ذاشتي روشون تو بازار هم رفتي از اين ماشين هاي تكان دهنده سوار شدي حسابي خوش گذروندي بابايي هم مي گفت حرم ها ان قدر خلوت بوده كه خودت مي رفتي جلو و زيارت مي كردي  عاشق بوسيدنت هم هست...
12 خرداد 1394

رادوين و بابايي در پارك شهر

  [ شنبه پنجم اردیبهشت ۱۳۹۴ ] [ 12:4 ]  4 شنبه اي كه اومدم دنبالت و تو رو از خونه مامانم اينا بيارم حسابي خسته بودي بعد بابام گفت كه امروز براي تنوع تو رو با خودش برده پارك شهر   (نه اينكه شما همه پارك هاي محل رو فتح كردي بابايي براي فكر تنوع بوده) و تو اونجا حسابي بازي كردي و حيوانو رو ديدي و حسابي ذوق كردي و ديدن استخر هاي بزرگ پارك برات هيجان انگيز بوده  بعد بابايي شما رو سوار مجسمه حيوانات كرده بود و يك عالمه ازت عكس گرفته بود. خدا خيرش بده بابايي و خيلي هواتو داره و وقتي تو پيش اونايي من خيالم راحته  بعد هم رسيدي خونه ديگه نا نداشتي و ماماني برات پاهاتو ماليده تو هم خيلي خوشت اومده&nb...
12 خرداد 1394

رادوين و نوشاد در پارك چيتگر تهران

  شنبه پنجم اردیبهشت ۱۳۹۴ 9:58  واي كه چه قدر با شما دو تا مورچه پارك رفتن هيجان انگيزه  البته اين و بگم كه جوني از ما گرفتيد و خودتون اما خسته نشديد دو تايي هي با هم راه مي رفتيد و بازي مي كرديد ماشين هاي هم ديگه رو سوار مي شديد و ما هم همه حواسم به شما بود و نكات رو بهتون تذكر مي داديم كككككككككككككههههههههههه البته شما هم اصلا توجهي نمي كرديد. اين جملات رو مي نويسم چون ديروز به عمو داوود گفتم اين و مي نويسم و حسابي خنديديم  ... از دست شيطنت هاتون حسابي خسته شده بوديم و ديگه من به بابارضا و زن عمو به عمو داوود مي گفت كه بچه ها دارن اين كارو مي كنن و هوا رو داشته باش و بالعكس &nbs...
12 خرداد 1394

شب جمعه اول ماه رجب - شب آرزو ها - حضور در امامزاده معصوم(ع)

   شنبه پنجم اردیبهشت ۱۳۹۴ 9:57  پسرم  نمي دونم بايد چه جوري برات بگم  من خدا را خيلي دوست دارم ، همه اميد و اعتماد زندگيم اونه  هميشه ازش مي خوام كه لحظه اي من و به خودم وا نگذاره و دستمو ول نكنه  درسته بنده خيلي خوبي براش نيستم ولي خيلي دوستش مي دارم  تو ماه هاي خدا يكسري ماه ها هستن كه اهميت بيشتري دارن به طوري كه تو روايت اومده كه  رجب ماه خدا ، شعبان ماه پيامبر و رمضان ماه بندگان خداست  حالا اين هفته اولين شب جمعه ماه رجب بود اين شب به شب آروز ها معروفه و ميگن هر چي از خدا بخواي به صلاحت باشه بهت ميده  عصر من و تو خونه تنها بوديم و بابا رضا...
12 خرداد 1394

چكاب سلامت براي ماه بيستم و بيست و يكم

شنبه پنجم اردیبهشت ۱۳۹۴ ] [ 9:54 ]  خوب در ادامه كار هاي اين هفته پر برنامه  يكيش رفتن به مطب دكتر پروند بود براي چكاب  البته كه هفته پيش برات وقت گرفته بوديم كه چون كار بابا دير تموم شد قسمت نشد و نرفتيم و مجدد براي اين هفته وقت گرفتيم  اين بار به موقع و كمي زود تر از ساعت 11 و 45 رسيديم به مطب و سه نفر جلوي ما تو نوبت بودن تارسيديم اونجا تو صداي نوشاد و شنيدي و دنبال مي گشتي و نمي ديدش و بعد من متوجه شدم اونا تو اتاق پيش دكترن  خلاصه امروز دو تا پسر عمو ها با هم اومده بوديد تا مطب دكتر و بياريد پايييييييين  من هم مثل هميشه نگران و با يك عالمه سوال اومده بودم  منشي مثل هميشه قد و وزنت...
12 خرداد 1394

تلاش براي تامين آينده

شنبه پنجم اردیبهشت ۱۳۹۴  جيگر مامان   عمر بابا مي دوني تو همه چيه ما هستي براي آينده ات خيلي با بابارضا فكر كرده بوديم كه چي كار كنيم پارسال پول تمام پول عيدي ها و پولي كه موقع تولدت بهمون هديه داده بودن و برات يه حساب 5 ساله باز كرديم و قرار بود اين ورند و هم جور ادامه بديم ولي به نظر من اون كم بود  چون دلم مي خواست تو ،تو آينده از حداقل رفاه بهتري برخوردار باشي  نمي دونم ، هر چي بالا و پايين كردم دلم به اين بيمه هاي عمر راضي نمي شد،سرانجام با هم فكري دوستان و بررسي تو سايت هاي بانكي برات افتتاح حساب گنجينه سپهر رو انتخاب كردم و با بابا مشورت كرديم و قرار شد صبح 5 شنبه بريم برات حساب باز كنيم ...
12 خرداد 1394

شروع آغازي دوباره

سلام عزيز دلم  گل پسرم  من از روزي كه فهميدم تو قرار به جمع دو نفره من و بابا اضافه بشي برات شروع كردم به وبلاگ نوشتن تا الان  ولي نمي دونم از شانس محيط وبلاگ نويسي قبلي يك ماهي كه تركيده و ميگن مشكل از سرورهاست من هم كم كاري كردم و بك آپي كه از وبلاگت دارم تا تولد يك سالگيته ، يعني 8 ماه رو حدودا ندارم و تمام دعام اينكه اونا پاك نشه  به همين خاطر از امروز فعلا تو اين محيط جديد برات مي نويسم  البته كه اين چند وقت هم برات مي نوشتم ولي جايي ثبت نكرده بودم  گل پسرم خيلي دوست دارم  همه جون مامان شمايي ...
11 خرداد 1394

ديگه اقاجان ندارم

نمي دونم چه جوري شروع كنم و بنويسم  تنها دارايي برام آقاجان بود  از طرف بابام كه بابا بزرگ نداشتم ، چون بابايي خودش هم 4 ساله بود كه باباش فوت كرده بود زياد خاطره اي ازش يادش نيست ماماني هام رو هم يكي سال 77 و يكي سال 85 از دست دادم و تنها اميدم به آقاجان بود  خيلي دوستش داشتم ، حتي بوي سيگارش هم برام جالب بود  الان وقتي از كنار بعضي پيرمرد ها رد مي شم كه بوي سيگار آقاجان رو مي دن ، دلم براش خيلي تنگ ميشه  وقتي براي اولين بار اسم تو رو بهش گفتم خنديد و گفت اسمش خيلي سخته و بايد يك دوره كلاس بري تا يادت بمونه  تو هم آقاجان رو خيلي دوست داشتي با اين كه كلمه هاي زيادي بلد نيستي اما ان قدر خ...
30 بهمن 1393