ديگه اقاجان ندارم

نمي دونم چه جوري شروع كنم و بنويسم 

تنها دارايي برام آقاجان بود 

از طرف بابام كه بابا بزرگ نداشتم ، چون بابايي خودش هم 4 ساله بود كه باباش فوت كرده بود زياد خاطره اي ازش يادش نيست

ماماني هام رو هم يكي سال 77 و يكي سال 85 از دست دادم و تنها اميدم به آقاجان بود 

خيلي دوستش داشتم ، حتي بوي سيگارش هم برام جالب بود 

الان وقتي از كنار بعضي پيرمرد ها رد مي شم كه بوي سيگار آقاجان رو مي دن ، دلم براش خيلي تنگ ميشه 

وقتي براي اولين بار اسم تو رو بهش گفتم خنديد و گفت اسمش خيلي سخته و بايد يك دوره كلاس بري تا يادت بمونه 

تو هم آقاجان رو خيلي دوست داشتي با اين كه كلمه هاي زيادي بلد نيستي اما ان قدر خوشگل آقاجان مي گي كه دلم برات ضعف ميره 

كوچيك تر كه بودي و آقاجان دوره مريضيش تازه شروع شده بود مي رفتي تو بغلش روي پاهاش دراز مي كشيدي و خوابت مي برد 

اين هفته آخري كه ديگه آقاجان ان قدر حالش بد شده و بردنش بيمارستان 

من و تو هر روز با هم ميرفتيم بيمارستان البته كه تو رو راه نمي دادن -- من هم زود ميومدن تا مامان و بابام بتون برن بيمارستان ولي دلم تاب نمي آورد و منم باهاشون مي رفتم 

ولي هر روز فقط شاهد آب شدنش بودم

روز آخري پيش خودم گفتم ديگه فردا نميام ، دلم ميخواد همون چهره قبلي آقاجان ازش تو ذهنم بمونه 

تو اتاق باهاش تنها بودم ، دستشو گرفتم و بوسيدم و به خدا سپردمش ، بهش گفتم مراقب خودت و باش و سلام منو به ماماني برسون و خود هو زودي بيا بهمون از حالت خبر بده و يك عالمه هم بهش گفتم دوستش دارم

فردا شد و تو اداره دل تو دلم نبود 

مگه مي شد نرم ببينمش زنگ زدم خونه - بابام گوشي برداشت و حرف زديم و گفت نمي خواد زود بيايي سر وقت بيايي هم ميرسيم 

زنگ زدم خونه خاله مريمم - چون بهش گفتم فردا خواستي بري بيا با من بريم 

كه كاش نمي زدم 

بعد سلام گفتم خاله خوبي چه ميكني ؟؟؟ كه خاله زد زير گريه كه چه خوبي ؟؟ منو مسخره مي كني ؟؟ بابام مرده ميگي خوبي؟؟؟

دنيا تو سرم خراب شد فقط گوشي رو قطع كردم 

تازه فهميدم چرا بابام گفت براي اومدن عجله نكن