رادوينرادوين، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 26 روز سن داره
رونیارونیا، تا این لحظه: 5 سال و 10 ماه و 30 روز سن داره

خاطرات عزيز دل مامان و بابا

خوشبختی برای من است چون آنان که دوستشان دارم کنارم هستن

باز كردن در خونه ماماني و بابايي

آخ پسرم بزرگ شده  جوجه طلاي ماماني  چشمات سياه ، بلا شدي  ديشب براي افطار خونه ماماني رفتيم چون عمه رقيه و عمو رسول از تبريز اومده بودن و دوست داشتن شما رو ببينن. البته كه شما تا تونستي شيطنت كردي و اتفاق جالب كه من منتظرش بودم ... چندين سال قبل يك همسايه داشتيم كه تا الان باهاشون ارتباط داريم پسرش اسمش آرش بود و موقعي كه اومدن طبقه پايين خونه ما قدش نمي رسيد در رو باز كنه تا روزي كه ياد گرفت  تو هم هر بار مي رفتي سراغ در ،من اون صحنه به چشمم مي يومد و مي گفتم تو كي مي توني اين كار و بكني و مورچه كوچولوي من ديشب آخر در ورودي خونه ماماني و بابايي رو باز كرد. آخه مادر ماشا ا... هم باشه قدت بلنده و ...
14 تير 1394

خبر تو راه بودن پنجمين نوه خانواده جوشقاني

واي پسر نازم يه چيز بگم برات جالب و باور نكردني توي اون همه هياهوي مهموني و تو اوج كار هام كه داشتم مي كردم  شنيديم كه دارن ميگن عمه بهناز بارداره  من و بگو فكر كردم دارن شوخي مي كن باهاش و زياد جدي نگرفتم  سر يخچال بودم كه عمه بهاره اومد و تندي گفت فهميدي بهناز بارداره  من هم با لحن شوخي گفتم آره و اون هم رفت  و من به خيال خودم هنوز اين موضوع رو شوخي فرض مي كردم تا اونجا كه ديدم نه بحث كاملا جدي و عمه بهناز جونت دوباره قرار يك نيني كوچولو براي ما بياره و الان سه ماه بارداره  كه خداييش رو بگم هم خوشحال شدم و هم كمي ناراحت ، ناراحت هم از اون لحاظ كه علي كوچولوي ما هنوز خيلي كوچيكه و...
14 تير 1394

مهموني افطاري با فاميل هاي بابا رضا

سلام گل پسر مامان خوبي الان كه اين و برات مي نويسم روز يك شنبه است و چند روزي ازمهموني افطاريم گذشته ولي خدايي اين مهموني ان قدر كار داشت كه منو حسابي از پا در آورد ، چون يه جور هم مي خواستم همه چيز عالي باشه از قبل ماه رمضون اين روز رو با بابارضا انتخاب كرده بوديم. چون تنها روز ميلاد توي ماه رمضانه و من به آقا امام حسن (ع) ارادت خاصي دارم . و از طرفي هم اين روز سالگرد فوت مامان بزرگ بابا رضا هم بود و همه چي دست به دست هم داد تا يك مهموني چند مناسبته برگزار كنيم . واين اهميت نوع برگزاري رو براي من بيشتر مي كرد و از طرفي ما چون تعداد مهمون هامون زياد بودن از بابايي و ماماني خواسته بوديم كه خونه اونا برگزار كنيم  و اين كا...
13 تير 1394

افطاري عمو داود و زن عمو مينا

فداي پسرم بشم من كه تو مهموني ها  آقاست  آخه پسرم بزرگ شده و براي خودش مردي شده ديگه  اين روز هاي ماه رمضام ما همش درگير مهموني و مهمون داري هستيم اين شب جمعه هم دايي حسن و زن دايي و عليرضا و خاله عفت و عمو اكبر با ماماني اينا و خاله منا اينا براي افطاري خونه ما بودن كه شما تا تونستي آتيش سوزوندي و بازي كردي. و به همه ما خيلي خوش گذشت  جمعه هم براي افطار خونه عمو داوود اينا دعوت بوديم  كه من صبح زود بيدار شدم و كارهاي خونه رو انجام دادم تا شب موقع برگشتن كاري نداشته باشيم و عصر حاضر شديم كه بريم  البته اول مي خواستيم زود بريم كه شما دو تا مورچه با هم بازي كنيد ولي چون قرار بود زن عمو سفره ا...
7 تير 1394

سفر به جمكران و زيارت قم

سلام جيگر مامان چهار شنبه با ماماني صحبت كردم و گفت براي امشب با خاله مريمم مي خوان برن قم و جمكران و گفت شما هم مياييد . كه با بابا رضا هماهنگ كرديم و قرار شد ما هم باهاشون بريم به قول خاله مريم كه شما هميشه پايه ايد خلاصه اومديم خونه و تا اومدن بابا رضا تند تند حاضر شديم و كمي غذا و خوردني براي افطار و سحر برداشتيم و طي پيشنهاد من هم قرار شد يك ماشينه بريم و با ماشين ما رفتيم و قرار با خاله اينا بهشت زهرا سر خاك آقاجون و ماماني بود خلاصه دنبال ماماني و بابايي رفتيم و با اونا رفتيم سمت بهشت زهرا قربونت برم سر خاك كه رسيديم لبه قبر پاييني كمي بلند تر از سطح زمين بود خودتو جا دادي و يواش يواش نشستي اون رو و ما ها رو...
6 تير 1394

اولين ماهگرد حضور پسرم در مهد كودك

خداي خوبم ممنون  ممنون كه كنارم هستي  ممنون كه تو سختي ها ما رو همراهي مي كنيو يادت آرامشه برامون  ممنون كه من آدميزاد رو طوري آفريدي كه از سختي ها فقط يادش برام مي مونه و نه اندازه دردي كه كشيدم  يادش به خير با يك چشم به هم زدن گذشت  ماه پيش بود چنين روزي دل تو دلم نبود كه مي خواستم تو رو ببرم مهد  چه قدر برام سخت بود ولي الان خدا را شكر تو كاملا محيط اونجا را پذيرفتي ، مربي ها رو دوست داري ، با بچه ها خوب بازي مي كني و از همه مهمتر اينكه غذا و شير و ميان وعده هات رو هم كامل مي خوري . نمي گم سخت نبود ولي ما دوتايي خوب تونستيم با اين موضوع كنار بياييم، شايد هم مامان جون ديديم چاره اي نداريم ...
2 تير 1394

آغاز سومين تابستون زندگي پسرم

گل پسرم  همه جون مامان  سلاممممممممم سلامي به گرمي تابستون  اولين روز تابستونت مبارك  با تموم شدن بهار و آغاز تابستون دور سوم ديدن فصل ها براي پسركم شروع ميشه و نويد نزديك شدن به زمان تولدت رو بهم ميده  كه من عاشق تدارك ديدن براي تولد هستم  گل پسر مامان خيلي دوست دارم ، هميشه سلامت باشي و تندرست   هوا اين چند روز هم حسابي گرمه گرمه ، به طوري كه ظهرها وقتي از مهد با هم بر مي گرديم تا بريم خونه با اينكه من حتي تو ماشين كولر مي گيريم ولي باز وقتي مي رسيم خونه دو تا هلاكيم از گرما   ...
1 تير 1394

جشنواره ني ني و طبيعت

سلام گل پسرم  وقتي مجبور شدم محيط وبلاگتو عوض كنم و با نيني وبلاگ آشنا شدم ديدم اينجا جشنواره عكس هم هست  به همين خاطر من هم عكس تو رو براي مسابقه فرستادم   كه در بين 293 نفر شركت كننده با 16 راي تونستيم مقام 177 رو بدست آورديم كه در اولين حضور بد نبود به اميد موفقيت هاي آينده  ...
1 تير 1394

بدون عنوان

آخي مامان فداش شه  داشتم تو سيستمم دنبال يك فايل مي گشتم اين عكس و پيدا كردم  يادش به خير چه قدر كوچولو بودي  فرشته كوچولوي من عاشقه اينم كه وقتي خوابي بشينم نگات كنم و دلم ازت سير نميشه  ...
31 خرداد 1394