باز كردن در خونه ماماني و بابايي
آخ پسرم بزرگ شده جوجه طلاي ماماني چشمات سياه ، بلا شدي ديشب براي افطار خونه ماماني رفتيم چون عمه رقيه و عمو رسول از تبريز اومده بودن و دوست داشتن شما رو ببينن. البته كه شما تا تونستي شيطنت كردي و اتفاق جالب كه من منتظرش بودم ... چندين سال قبل يك همسايه داشتيم كه تا الان باهاشون ارتباط داريم پسرش اسمش آرش بود و موقعي كه اومدن طبقه پايين خونه ما قدش نمي رسيد در رو باز كنه تا روزي كه ياد گرفت تو هم هر بار مي رفتي سراغ در ،من اون صحنه به چشمم مي يومد و مي گفتم تو كي مي توني اين كار و بكني و مورچه كوچولوي من ديشب آخر در ورودي خونه ماماني و بابايي رو باز كرد. آخه مادر ماشا ا... هم باشه قدت بلنده و ...
نویسنده :
مامان منير
9:05