رادوينرادوين، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 8 روز سن داره
رونیارونیا، تا این لحظه: 5 سال و 11 ماه و 12 روز سن داره

خاطرات عزيز دل مامان و بابا

خوشبختی برای من است چون آنان که دوستشان دارم کنارم هستن

سفر به جمكران و زيارت قم

1394/4/6 14:34
نویسنده : مامان منير
205 بازدید
اشتراک گذاری

سلام جيگر مامانمحبت

چهار شنبه با ماماني صحبت كردم و گفت براي امشب با خاله مريمم مي خوان برن قم و جمكران و گفت شما هم مياييد .

كه با بابا رضا هماهنگ كرديم و قرار شد ما هم باهاشون بريم

به قول خاله مريم كه شما هميشه پايه ايدخندونک

خلاصه اومديم خونه و تا اومدن بابا رضا تند تند حاضر شديم و كمي غذا و خوردني براي افطار و سحر برداشتيم

و طي پيشنهاد من هم قرار شد يك ماشينه بريم و با ماشين ما رفتيم و قرار با خاله اينا بهشت زهرا سر خاك آقاجون و ماماني بود

خلاصه دنبال ماماني و بابايي رفتيم و با اونا رفتيم سمت بهشت زهرا

قربونت برمخواب

سر خاك كه رسيديم لبه قبر پاييني كمي بلند تر از سطح زمين بود خودتو جا دادي و يواش يواش نشستي اون رو و ما ها رو يه نگاه كردي كه ديدن فاتحه مي خونيم انگشتتنو گذاشتي رو قبر و لباي كوچيكتو شروع كردي به تكون دادن

كه من مي خواستم ديگه گازت بگيرم و بعد هم دنبال بابايي دويدي و رفتي سراغ قبر هاي ديگهبوس

البته كه بابايي شما رو برد لب استخر هاي وسط بلوار و شما حسابي آب بازي كردي.

يه چيز بگم جدا از اين خاطرات سر قطعه قبر ماماني يك خانم رو خاك كرده بود كه يك سنگ قبر مرمر سفيد داشت به بابارضا گفتم يادت باشه من مردم سنگ قبر من اين رنگي بگير من سنگ سياه و طوسي اينا دوست ندارمفرشته

حالا مادر تو هم يادت باشه براي من سنگ قبر سفيد بگير. دلم اونجا نگيره ، از طرفي سنگ سفيد كثيفي رو كمتر نشون ميده . بذار در خونه ام هميشه تميزه باشه.

مامان قربونت بره

بگذريم ...

خاله اينا اومدن و سمت قم راه افتاديم و براي ساعت 8 رسيديم قم

تو راه خوشحال بودم كه تو كمي خوابيدي و دير خوابيدن شب اذيتت نمي كنه ديگه.

اول رفتيم سر خاك دو تا بابا بزرگاي ماماني و بابايي و بعد چون ديگه دم اذان بود رفتيم يك پاركي كه نزديك بود تا افطار بخوريم

و خيلي خوش گذشت البته بگما كه پسر من عاشق تخم مرغه تا ديدي وسط سفره خودت شيرجه زدي و برداشتي و هي مي گفتي بده من بده من كه حسابي از دستت خنديديم

بعد هم تا سير شدي شروع كردي رو چمن ها به راه رفتن و من هم دنبالت مي يومدن تا خدايي نكرده نيافتي و بعد نوبت و مي دادم به بابارضا و كلي بازي كردي بعد از اونجا رفتيم مسجد جمكران

كه خدايي با مناره هاي جديدش خيلي قشنگ شده بود و حسابي حس مدينه منوره رو برام زنده مي كرد

گلدسته هاي سفيد كه تو سياهي شب مي درخشيدند

تو هم تو حياط حسابي بدو بدو كردي و براي خودت مي چرخيدي

يه چيز جالب

به پسرم ياد داديم كه از غريبه ها چيزي نگيري تو حياط كه راه مي رفتي رسيدي به يك خانواده كه وسط حياط جا پهن كرده بودن و يك سبد هم ميوه جلوشون بود ، اونا هم به تو خواستن بدن كه من تشكر كردم ، گفتم ممنون كه باباي خانواده گفت اشكال نداره دخترم ، بابا جون بيا بگير كه تو برگشتي سمتشو گفتي نه نه نه

كه من ديگه حسابي خنده ام گرفته بود از كارت - پسر آقا شده ديگه 

بعد با هم رفتيم تو مسجد كه اونجا هم با شما داستان داشتيم

يعني كلا تو اين زيارت همه كارهاي من و ماماني نوبتي شده بود چون شما يك آن جايي بند نمي شدي و همش تو سالن هاي بزرگ راه مي رفتي

تو مسجد خانم ها داشتن جارو برقي مي كشيدن و لبه هاي فرش رو بلند مي كردن و تو مي رفتي براشون درست مي كردي و اونا هم ازت تشكر مي كردنخندونک

اين بگما موقعي كه نماز ماماني تموم شد و نوبت من بود تا نماز بخونم از بس دنبالت تو مسجد راه رفته بودم خيس آب شده بودخسته

بعد هم رفتيم قم حرم خانم كه قربونش برم من اونجا و خيلي دوست دارم ، اصلا يه جور حرمش بهم آرامش ميده و از خانم خواستم تا مراقب همه ما باشه و زيارت حرم داداشه و بازم قسمت ما كنه

و خدايي اونجا اون قدر خلوت بود كه وقتي با هم به زيارت رفتيم تو راحت از تو بغل من دست به ضريح مي كشيدي و بوس مي كردي

وقتي هم بغل ماماني بودي دست مي كشيدي به ديواره ها روي صورت خودت و ما مي كشيدي و مي خنديدي

بعد هم اومديم و براي سحر نشستيم تو همون پارك كه خدايي پسرم سرشار از انرژي بودي و آخر ماماني بعد اينكه مدتي باهات بازي كرد و آخر خسته شدي ساعت 2 و نيم صبح خوابيدي

ماه هم سحر خورديم و نماز صبح خونديم و حدود ساعت 4 و نيم بود كه اومديم سمت تهران

سفر زيارتي خوبي بود و خيلي خوش گذشت

ان شا ا.. پسرم سفر مكه و كربلا بري

باز باهم مشهد پابوس آقا امام رضا بريم

الهيييييييييييي امين

پسندها (1)

نظرات (0)