رادوينرادوين، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 8 روز سن داره
رونیارونیا، تا این لحظه: 5 سال و 11 ماه و 12 روز سن داره

خاطرات عزيز دل مامان و بابا

خوشبختی برای من است چون آنان که دوستشان دارم کنارم هستن

تدارك وسايل تولد پسرم

واي جون مامان  نمي دوني چه حالي دارم  باورم نميشه پسرم داره دو سالگي شو تموم مي كنه  انگار همين ديروز بود دنبال تم تولد و مدل تزيينات براي تولد يك سالگيت بودم  مي دوني چيه ؟؟؟ مي ترسم به خودم بيام ببينم دارم براي تولد 20 سالگيت تدارك مي بينم و نكنه تا اون وقت خوب تو رو حس نكرده باشم  نكنه برات جاي كم گذاشته باشم  نكنه اشتباهي كرده باشم  و هزار تا نكنه ديگه  نمي دونم ولي در حال حاضر دارم تمام تلاشمو مي كنم و اين كاريه كه تو اين موقعيت از دستم بر مياد امسال براي تولد تم زنبور و در نظر گرفتم و دارم وسايل مربوط بهش رو آماده مي كنم و هم چنين با توجه به اينكه روز تولدت هم مسافرت هست...
11 مرداد 1394

آب بازي تو رودخانه برغان

سلام عزيز دلم  مي خوام برات از يك روز گرم تابستوني و بهترين تفريح توي اين فصل يعني آب بازي كردن برات بگم  زن عمو مينا و خواهرش اينا هفته قبل براي گردش و آب بازي رفته بودن سمت روستاي برغان و خيلي بهشون خوش گذشته بود و حسابي آب بازي كرده بودن ، به همين خاطر پيشنهاد داد تا برنامه بذاريم يك بار هم با هم بريم تا شما دو تا مورچه با هم حسابي بازي كنيد  من قبلا وقتي خيلي كوچك بودم برغان رفته بودم و بعدش هم موقعي رفته بودم كه هنوز با بابارضا عروسي نكرده بودم و فقط باغ رفته بوديم ، چون عمو علي شوهر خاله ام اصالتا برغاني و خيلي از اونجا تعريف مي كنه و براي بابارضا هم خيلي جالب بود بره اونجا رو ببينه  به همين منظور جمعه ...
10 مرداد 1394

تولد بابايي غلام

امروز تولد بابايي غلامه  صبح با هم از خونه اومديم بيرون و اول رفتم من شما رو گذاشتم خونه مامانم اينا و بعد با بابارضا رفتيم تا براي بابايي غلام هديه بخريم و خدا را شكر براي اولين بار كاملا بدون دردسر سريع هديه انتخاب كرديم و اومديم خونه  ناهار و با ماماني و بابايي خورديم و چون بابا رضا وقت دندان پزشكي داشت حدود ساعت 3 و نيم از اونجا اومديم بيرون و رفتيم سمت درمانگاه  ولي قبلش   اينو بگم چون ظهر شما و بابايي با هم رفتيد مسجد و بعد هم پارك ، بلوز و شلوار سفيدي كه من تنت كرده بود ، كلا سياه شد و من هم سريع شستم ولي تا زمان رفتن خشك نشد و مجبور شديم بريم خونه لباس هاي جديد برات برداريم براي تولد شب  توي ...
8 مرداد 1394

روز كودك و المپيك

سلام همه جونم امروز يه روز خوب مادر و پسري داشتيم كه عالي بوووود و من از ديدن شادي و خوشحالي تو لذت مي بردم اساسي صبح كه تو رو بردم گذاشتم مهد و ماشين رو آوردم تو مجموعه خودمون پارك كردم و چون كمرم خيلي درد داشت تصميم گرفتم از درب اصلي برم كه زياد پله نداشته باشه وقتي وارد شدم ديدم روي برد زدن جشن كودك و المپيك ، يهو گفتمي ااااااا كاش از قبل مي دونستم ولي يهو خنده ام گرفت براي من فرقي نداشت گلم پسرم كنار مامان بود و هر وقت بخوام مي تونم برم پيشش پيگيري كردم و ساعت جشن رو پرسيدم و گفتن ساعت 9 ونيم شروع ميشه و با مدير اداري مون براي حضور من و تو هماهنگ كردم و بعد هم به مهد زنگ زدم كه تو رو حاضر كنن تا من بيام دنبالت. عشق م...
4 مرداد 1394

رادوين و نوشاد در پارك جوانمردان ايران

سلام عزيز دلم جون مامان باز رسيديم به آخر هفته و اينكه كجا بريم ، پنچ شنبه ظهر زن عمو پيامك داد و پيشنهاد داد بريم  براي فردا ناهار پارك جوانمردان و طبق معمول ما هم كه پايه قبول كرديم و قرار شد بابا و عمو داود بقيه چيزا رو با هم رديف كنن . صبح موقعي كه داشتيم وسايل و جمع مي كرديم بابا گفت كه ديروز با بابايي غلام صحبت كرده و احتمالا امروز تنهاست و ماماني و عمو بابك رفتن خونه عمه و قرار شد بريم بين راه و بابايي رو هم برداريم . براي اولين بار بود كه به اين پارك مي رفتيم  و به همين خاطر اول رفتيم يه دوري زديم و يك محيط چمن پيدا كرديم تا شما ها بتونيد راحت بازي كنيد و بعد شما دو تا سپرديم به بابايي غلام و ما 4 تا هم رفتيم وس...
3 مرداد 1394

داستان ترك پستونك

خوب گل پسر من مي خوام از يه چيز مهم برات بگم  شايد براي خيلي از خانواده اين كار اصلا مهم نباشه ولي من برام خيلي مهم بود اين داستان ترك پستانك تو  تا حالا چندين مقاله و مطلب در اين مورد خونده بودم. و چيزي كه بيشتر از همه منو ناراحت مي كرد اين بود كه كسي تا مم تو دهنت مي ديد مي گفت اااااا هنوز مم مي خوره و بر مي گشت به تو مي گفت بزرگ شدي ديگه نبايد بخوري  و بعدش هم هزار تا پند و راهكار و عوارض پستونك خوردن و كه به راحتي مي تونم بگم هيچ كدوم هيچ اصل عملي پشت سرش نبود . و من از برخودشون با تو حتي هم عصبي مي شدم ، چون به اونا هيچ ربطي نداشت و اين يك مسئله شخصي بود  البته گاها شده بود به بعضي ها جواب داده بو...
30 تير 1394

رادوين خونه بابايي ها و ماماني ها

اي جون مامان  عمر مامان  سلاااااام همه نفسم  نمي دوني چه حالي به من دست مي ده وقتي برات شعر مي خونم و تو  دو دستي مي زني تو سينه ات و مي گي من من  جيگر كيه ؟ نفس كيه ؟ عمر مامان ؟ جون بابا ؟  تو هم مي گي من من و من ضعف مي كنم برات  دوشنبه عصري قرار شد بريم خونه ماماني فريده و بابايي غلام يه سر به اونا بزنيم  سر راه هم چون خاله اعظم من قرار بود بره امشب آلمان رفتيم اونجا  چشمت روز بد نبينه  تو راه كه داشتيم مي رفتيم من به بابا گفتم ببين هوا چه قدر بده هنوز پر خاكه - حدود ساعت 7 و ربع بود كه از اونا خداحافظي كرديم و اومديم پايين همين كه در خونه رو باز كرديم هوا ي...
30 تير 1394

رادوين در باغ پرندگان و پارك پرديسان

سلام جون مامان  جيگر طلا  امروز روز عيد فطر ، عيد بزرگ مسلمان هاست ما هم كه ديشب رفتيم برج ميلاد و حسابي خوش گذشت   صبح كه نه دم دماي ظهر بود كه از خواب بيدار شديم و به ماماني اينا زنگ زديم و عيد تبريك گفتيم  بعد هم بابا رضا پشنهاد داد كه براي عصري بريم باغ پرندگان  كه من رفتم از توي سايت ساعت كاري و آدرس باغ رو در آوردم و براي ساعت 4 ونيم بود كه راه افتاديم  دم خونه بابايي اينا تا بقيه حاضر شن و بيان پايين ،عمو ابراهيم پرهام آورده بود پايين و من بغلش كردم تو كه روي صندليت نشسته بودي و هي مي گفتي داداشي بده  ، كه من هم پرهامو گذاشتم روي پات و دو تايي با هم نشسته بوديد روي صندلي و تو براش آ...
27 تير 1394

شب عيد فطر و آتيش بازي تو برج ميلاد

سلام جانان من  عشق مامان  بالاخره رسيديم به آخرين روز ماه مبارك رمضان و عيد سعيد فطر كه آدم ياد اين جمله مي افته كه صد شكر كه اين آدم و صد حيف كه آن رفت  من امسال بعد حدود 6 - 7 سال كه روزه نمي تونستم بگيرم ، بالاخره 2 روز روزه گرفتم كه البته بعدش مريض شدم و هزار تا داستان كه هنوز هم درگير بيماري هستم كه به خاطر ضعف بدن ديرتر خوب دارم مي شم  پارسال شب عيد فطر با بابارفته بوديم برج ميلاد و مراسم آتيش بازي بود و جشن و خيلي خوش گذشت ، به همين خاطر به بابا پيشنهاد دادم اگه اين تعطيلات جايي مسافرت نرفتيم حتما امسال هم بريم  براي حدود ساعت 6 بود كه زنگ زدم به زن عمو و بهش گفتم كه شب مي خواهيم بريم برج ميلاد ...
26 تير 1394