دل نگراني مامان و پا در هوا بودن
خداي من حالم از اين روزگار بهم ميخوره نمي دونم چه موقع كاري كه مي كنم درسته و چه موقع غلط ديشب خونه ماماني اينا بوديم و تو نوشادي اونجا شام آبگوشت خورديد و شب هم دير خوابيدي و كل شب بي قرار بودي تا برسيم خونه و بخواي بخوابي شد ساعت يك ربع به دو و بعدش ساعت 3 براي آب بيدار شدي و بعد دوباره ساعت 4 و خورده اي بود كه اين بار بابا بهت آب داد ولي براي 5و خورده اي ديگه بي تابي مي كردي و بابا آوردت تو اتاق خودمون ولي باز گريه ات ادامه داشت اعصابم بهم ميريزه وقتي با چشماي بسته گريه مي كني ، مي دونم خوابت مياد ولي يه چيزي داره اذيتت مي كنه و من نمي تونم بهفمم چته و اين خيلي ناراحت كننده است آخر ساعت حدود 6 بود ديگه بغلت كردم او...
نویسنده :
مامان منير
21:45