رادوينرادوين، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 8 روز سن داره
رونیارونیا، تا این لحظه: 5 سال و 11 ماه و 12 روز سن داره

خاطرات عزيز دل مامان و بابا

خوشبختی برای من است چون آنان که دوستشان دارم کنارم هستن

مهموني افطاري با فاميل هاي بابا رضا

1394/4/13 14:36
نویسنده : مامان منير
114 بازدید
اشتراک گذاری

سلام گل پسر مامانمحبت

خوبي

الان كه اين و برات مي نويسم روز يك شنبه است و چند روزي ازمهموني افطاريم گذشته ولي خدايي اين مهموني ان قدر كار داشت كه منو حسابي از پا در آورد ، چون يه جور هم مي خواستم همه چيز عالي باشه

از قبل ماه رمضون اين روز رو با بابارضا انتخاب كرده بوديم. چون تنها روز ميلاد توي ماه رمضانه و من به آقا امام حسن (ع) ارادت خاصي دارم .

و از طرفي هم اين روز سالگرد فوت مامان بزرگ بابا رضا هم بود و همه چي دست به دست هم داد تا يك مهموني چند مناسبته برگزار كنيم .چشمک

واين اهميت نوع برگزاري رو براي من بيشتر مي كرد و از طرفي ما چون تعداد مهمون هامون زياد بودن از بابايي و ماماني خواسته بوديم كه خونه اونا برگزار كنيم  و اين كار و سخت تر هم مي كرد (حدود 30 نفر)

چون من مي خواستم همه كارها رو تو خونه خودمون انجام بدم و همه وسايل رو هم يك بار مصرف بگيرم تا اونجا كاري نباشه و كسي خسته نشه

به همين خاطر از اول هفته پيش درگير بوديم با بابارضا. يك ليست تهيه كرديم و هر روز بخشي از اون رو مي خريديم – ظرف هاي يكبار مصرف – خوراكي هاي كه از قبل مي شد خريد و خوراكي هايي كه بايد روز آخر خريداري مي شد .

خلاصه اش كنم كله هفته داستان داشتيم بعد از ظهر ها

روز چهارشنبه اي تو اداره به سرم زد براي فردا حلوا درست كنم

ولي خوب من تا الان حلوا درست نكرده بودم و از طرفي اصلا هم دوست ندارم چيزي رو كه  براي اولين بار درست مي كنم توي يك مهموني باشه ، به همين خاطر دنبال چند تا دستور پخت حلوا تو اينترنت گشتم ، از زن عموم مينا هم پرسيدم (چون حلواي هفته پيشش خيلي خوب شده بود ) از مامانم هم پرسيدم

خلاصه براي خودم تجربه كسب كردمخندونک

تا رسيديم خونه به حال و روز تو رسيدم و بهت تخم مرغ و شيرت و دادم و لباس هات رو هم عوض كردم و تندي مشغول مهيا كردن مواد اوليه حلوا شدم .

همه چي رو داشتم و دست به كار شدم و طبق دستور پيش مي رفتم و ته دلم غنچ مي رفتخوشمزه

تا اينكه بابا رضا از در اومد تو بعد سلام تندي ازش پرسيدم بوي چيزي نمياد ، گفتداري حلوا درست مي كني چه بويي ميادزیبا

و............ من ديگه غرق در شادي شدم و به كارم ادامه دادم

بابا گفت بيا براي فردا از اين سيني هاي يك بار مصرف گرفتم بكش تو اين ، من هم يك بشقاب كوچيك براي افطار بابا گذاشتمو بقيه و هم كشيدم و موند براي فردا سر سفره

تو خونه ماماني هم بعد افطار همه بابت حلوا تشكر مي كردن و مي گفتن كه خوب شده و ماماني هم خوشش اومده بود و زن عمو بهرام هم كه خيلي خوشش اومده بود كمي گذاشت لانه نون تا با خودش ببره خونه

و من از اينكه اولين تجربه حلوا درست كردنم اين قدر خوب بوده خيلي خوشحال بودم و اميدوارم ثوابش برسه روح عزيز خدابيامرز كه من خيلي دوستش داشتممتنظر

پنچ شنبه صبح زود از خواب بيدار شدم تا به همه كار ها قبل از بيدار شدن تو برسم و نكته جالب

مثل هميشه اينجا بود كه تو بيدار مي شي و بابا رضا خوابه

از جمع كردن لباس ها و آماده كردن صبحانه براي تو و شستن ميوه ها شروع كردم تا اينكه تو و بابا رضا براي خريد رفتيد بيرون

من شروع به آماده كردن سالاد ماكاراني شدم و بعدش چيدن ظرف هاي زولبيا- باميه ، خرما و پنير و تزئين هر كدوم كردم و بعد هم داستان سلفون كشيدن كه دست تنها جونم در اومد و هي خراب مي شد و چون ظرف ها زيرش صاف نبود نمي چسبيدتعجب

تا آخر لبه سلفون رو روي كابينت مي چسبوندم و براي اينكه به ظرف ها بچسبه  اونا رو به لبه ظرف ها مي چسبوندم و بعد دستمال و چاقو هاي ظرف هاي ميوه رو حاضر كردم و ساير وسايل كه توليست بود

تا شما و بابا اومديد

و من مشغول پاك كردن سبزي ها شدم و تو هم به همراه بابا نان ها رو تكه مي كرديد و براي هر نفر تو مشمع مي ذاشتيد ، كه اين خودش داستاني بود

بعد ناهار تو رو بابا رضا بهت داد و من مشغول چيدن ميوه ها شدم كه خدا را شكر شما خوابت برد ، چون ديگه داشتي خيلي شيطنت مي كردي و ما هم كه همه چيز رو چيده بوديم و تو هم هي مي گفتي اين چيه ، اين چيه و همه رو به هم مي زدي و من مي ترسيدم يهو چيزي و جا بزارم

براي ساعت 3 ونيم بود كه حاضر شديم و همه وسايل رو برديم پايين و تو هنوز تو كل مسير خواب بودي تا دم در خونه ماماني

اونجا هم همه چي رو رو ميز چيدم

دست ماماني و عمو بابك و عمه بهاره درد نكنه كه خودشون خونه رو تميز كرده بودن و مبل ها رو جابه جا كرده بودن.

از ساعت 6 و نيم مهمون ها كم كم شروع كردن به اومدن

نرگس جون و بچه هاش و عمه فاطمه – بعد عمو داود و زن عمو و نوشادي – عمو بهرام و خانواده اش- عمه سكينه – عمه بهناز و در آخر هم عمو مهدي اينا اومدن

كه خدا را شكر مراسم افطار به خوبي برگزار شد و دست زن عمو مينا هم درد نكنه كه خيلي كمكم كرد و با بابارضا سفره رو خيلي زيبا چيدن .

بعد شام و پذيرايي ميوه هم عمو بابك آهنگ گذاشت و كمي حركات موزون توسط آقايان به اجرا در اومد و خيلي خنديدم و خوش گذشت .

براي آخر شب هم كه مهمونا رفتن ، چون ديگه نمي شد خونه رو جارو كشيد از عمه خواهش كردم كه كمك كنه و اون هم به شرط اينكه لگدش كنم قبول كرد و ما اومديم سمت خونه

البته تو مسير رفتيم بيمارستان ميلاد تا دكتر شما رو ببينه ، چون كمي سرما خوردي و سرفه مي كني

جونم برات بگه كه تا رسيدم خونه و جمع و جور كرديم ساعت 3 و نيم شده بود و نكته اينجا بود كه مورچه كوچولوي من هم چنان بيدار بود و تازه سر من غز مي زدي كه چراغ ها رو خاموش نكن ، چون مي خواستي ماشين بازي كني و در آخر من هالوژن آشپزخانه رو برات روشن گذاشتم كه 10 دقيقه بعد خوابت برد.

خدا يا شكرت كه توفيق پذيرايي از مهمان هاتو تو اين ماه عزيز به ما داديمحبت

ممنون كه كمك كردي همه چيز به خوبي پيش بره و جلوي فاميل بابارضا سر برد

پسندها (1)

نظرات (0)