رادوينرادوين، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 3 روز سن داره
رونیارونیا، تا این لحظه: 5 سال و 11 ماه و 7 روز سن داره

خاطرات عزيز دل مامان و بابا

خوشبختی برای من است چون آنان که دوستشان دارم کنارم هستن

چهار شنبه سوري

1393/1/9 12:8
نویسنده : مامان منير
119 بازدید
اشتراک گذاری
خوب گل پسرم

بعد از شب يلدا چهار شنبه سوري يكي ديگر از جشن هاي ما ايراني هاست

كه سه شنيه شب يا به عبارتي شب چهارشنبه آخر سال اين جشن برپا ميشه

 

البته يه چن سالي است كه به نظر من يكي كه ديگه جشن نيست يه جورايي جنگه

رسم بر اين بود كه آتش كوچكي روشن مي كردم و حصير هاي كهنه رو توش مي سوزاندن و از روي آتيش مي پريدن ولي الان

تو اين شبا جز صداي انواع و اقسام مواد منفجره و آتيش هاي بزرگ وسط خيابون چيزي ديگه معنا نداره

لذت شادي و دور هم بودن تبديل شده به هركس تونست چيزي بتركونه كه صداش بلند تر باشه

تازه فرداش هم خيابون ها ديدن داره كه شب عيدي به چه افتضاحي افتاده

به نظر من شب ترسناكيه

فكر كن تمام ادارات ، مغازه ها و اكثر جاها تو اين روز زودتر از موعد تعطيل مي شن و همه سعي مي كنن زود تر به خونه هاشون برسون

من هم امسال تا رسيدم خونه زودي اومدم خونه مامانم اينا دنبال تو ، اول قرار شد كه شب اونجا بمونيم ولي با توجه به اينكه عمو مهدي شوهر خاله ام حالش بعد بود و قرار بود بره بيمارستان و شايد مامان اينا با اونا مي رفتن ما با هم زودي اومديم خونه خودمون

عصر هم بابا رضا زود اومد خونه و قرار شد بريم خونه ماماني و بابايي بابا رضا

خلاصه جونم برات بگه از ترسمون و به خاطر اينكه زود برسيم از بردن كالاسكه بيخيال شديم و بابا شما رو بغل كرد

تو هم با شنين صدا ها با چشمايي كاملا متعجب به هر طرف نگاه مي كردي

تو اول خيابون بوديم كه يك آقايي به سمت ما اومد گفت از اينجا نرديد اون جلو تر پسرا تو آتيش يه چيزي انداختن

هنوز حرف آقاهه تموم نشده بود كه آتيش به ارتفاع ۲ متر زبانه كشبد

 ما رو بگي

شروع كرديم به دويدن

بابا صورت تو رو تو تن خودش قايم كرده بود و تند تند مي دويديم

وقتي رسيديم خونه ماماني اينا ديگه نفس نداشتيم

تو هم كه فكر كرده بودي اينا يه بازيه شروع كرده بودي به آواز خوندن و مي خنديدي

 

شب هم تا آخر شب اونجا مونديم و وسايل سفر عيد رو با هم روبراه كرديم

عمه بهاره و خانواده عمو داود هم اونجا بودن

آخر شب هم ايستاديم تا همه صدا ها بخوابه اومديم سمت خونه

خيابان ها به ويرانه تبديل شده بود

عجب شبي بود....... خدا را شكر كسي چيزيش نشد.

خلاصه اينم چهار شنبه سوري ما

 

راستشو بگم

تو راه كه مي دويدم سر كوچه پر از پسر بچه ها با سن هاي مختلف بود

به بابا رضا گفتم

خدا به دادمون برسه چند سال ديگه رادوين هم مي خواد بياد سركوچه يعني؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)