رادوينرادوين، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 2 روز سن داره
رونیارونیا، تا این لحظه: 5 سال و 11 ماه و 6 روز سن داره

خاطرات عزيز دل مامان و بابا

خوشبختی برای من است چون آنان که دوستشان دارم کنارم هستن

اولین روز کاری بعد از تولد پسر نازم

1392/11/13 13:27
نویسنده : مامان منير
156 بازدید
اشتراک گذاری
وای خدا نم دونید چه قدر سخت بود 

بالاخره شب جمعه ساعت 12 شب لباس ها مو اتو کردم و وسایلم و برای فردا حاضر کردم


لباس های گل پسرم رو هم آماده کردم و به بابارضا توضیح دادم که چیا و باید تنت کنه و ساکت رو هم که آماده کرده بودم برات ببره خونه مامانی

شب تا ساعت یک و نیم بود که داشتم از خستگی می افتادم ولی انگار تو هم فهمیده بودی فردا مامان نیست و نمی خواستی بخوابی و بی قراری می کردی 

خلاصه برای اولین بار اوردم تو تخت خودمون و بیم خودم و بابارضا خوابوندمت 

البته اولش ان قدر غلت زدی که چرخ کامل خوردی با پاهای کوچیک هی می زدی تو دل بابا


آخرش گرفتمت تو بغلم و در حالیکه دست می کشیدم تو سرت و برات لالایی می خوندم خواب برد من گذاشتم تو گهوارت بود 

ساعت دیگه 2 شده بود و من از خستگی نفهمیدم کی خوابم برد 

ساعت 5 بیدار شدی و شیر خوردی 

من دیگه خوابم نبرد و نشستم و نگات کردم 

برای ساعت 6 کم کم بلند شدم و حاضر شدم و نماز صبح خوندم و دوباه تو رو به خدا سپردم که مراقبت باشه 

بعد هم تو رو بلندذ کردم که بهت دوباره شیر بدم که ..... تو هم که عادت نداشتی اون موقعه شیر بخوری 

یه زیر چشمی نگام کردی و یه اااااا گفتی و دوباره خوابیدن  رو ترجیح دادی و منم خوابوندمت آخه دلم می خواست سیر سیر باشه و وقتی من نیستم از گرسنگی بیدار نشی

جونم براتون بگی با هزار بغض تو گلو لباس ها و پوشیدم آماده رفتن شدم 

به بابارضا هم گفتم که مراقبت باشه که من دارم میرم 

......................................

بالاخره رفتم 

تو راه مجری رادیو می گفت موضوع برنامه آغاز یه روز خوبه و از مردم نظر می خواست 

منو بگی 

یهو بغض کردم 

گفتم روز خوب؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

نمی دونم واقعا امروز روز خوبیه یا نه؟

 بعد 6ماه دارم بر می گردم سر کار

ولی بچه ام پاره تنمو تنها گذاشتم 

.....

رسیدم اداره امروز روز خیلی سردیه و کمی داره برف میاد 

از وقتی رسیدم گفتم من باید زود برگردم 

ولی یک سری کار پیش اومد مجبور شدم تا ساعت 1 و نیم بمونم 

من هم در عوض گفتم حالا که این طوری این هفته یک روز در میان میام 


نفهمیدم چه طوری تا خونه رانندگی کردم برای اولین بار سرعت مجاز اتوبان و نادیده گرفتم و پام روی گاز بود 

فقط می خواستم به تو برسم 

زود اومدم و ماشین و دم خونه پارک کردم و سریع اومدم سمت خونه مامانی

با دیدن تو تمام دنیا رو بهم دادن 


قربون اون دستای کوچیکت برم که تا مامان و دیدی به سمت من دراز کردی 


خیلی خودمو نگه داشتم که اشک نریزم ولی سریع به بهونه شیر دادن بغل کردمت و آوردمت تو اتاق و تا تونستم دستاتو بوسیدم تو بغلم محکم نگه داشتمت 

بعدش تو هم خوابت میومد و بی قراری می کردی ولی خوابت نمی برد ولی تا بغلت کردم و برات لالایی خوندیم فوری خوابیدی 


خوشحال بودم که فردا نمی رم سرکار و دوباره پیشتم 



تمام جون مامان 

تمام هستی من دوست دارم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)