رادوينرادوين، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 3 روز سن داره
رونیارونیا، تا این لحظه: 5 سال و 11 ماه و 7 روز سن داره

خاطرات عزيز دل مامان و بابا

خوشبختی برای من است چون آنان که دوستشان دارم کنارم هستن

داستان آغاز شيرخشك خوردن و غم دل من

1393/1/9 11:33
نویسنده : مامان منير
303 بازدید
اشتراک گذاری
سلام گلكم

الان داشتم وبلاگتو مي ديدم

باورم نميشه اين همه روز گذشته و من برات چيزي ننوشتم

راستشو بخواي سرعت گذشت روزا رو اصلا احساس نكردم

شايد به خاطر اين بود كه خيلي در گير بودم

داستان كارهاي آخر سال كه يك طرف از طرفي مشكل من با شير خوردن هاي تو

تا حالا تو زندگي اين طوري خون به جيگر نشده بودم

بعد سعي تلاش هاي زيادي كه كردم بالاخره راضي شدي با هزار دردسر اونم تو شرايط خاص كمي شير بخوري

ولي وقتي اين ماه براي چكاب بردم دكتر و منشي قد و وزنت و گرفت اعصابم حسابي ريخت بهم

يعني تمام تلاش هاي من كشك بود

تو اصلا تو اين ماه وزن اضافه نكرده بود فقط تونستي بودي اون وزني رو تو اون دو هفته از دست داده بودي دوباره جبران كني

 اليته خدا را شكر قدت بلند شد

وقتي دكتر شرايط و ديد حسابي جا خورد بد تر از اون اين بود كه هر راهكاري مي گفت من اون كار رو انجام داده بودم

بنده خدا هنگ كرده بود از دست تو

تمام بدنت تو معاينه كرد گوش ، بيني ، شكم ، ... خوب خدا را شكر همه چي رو به راه  بود

تست هاي سلامت و رشد جسماني و رفلكس ها رو هم ازت گرفت خدا را شكر همه رو خوب واكنش نشون دادي

و دكتر گفت خدا را شكر وزن نگرفتنش مانع از رشدش نشده كه من همون جا خدا را شكر كردم

البته بهم گفت كه اين آقا زاده شما كمي هم شيطونه

وزنت ۷۸۰۰ گرم بود و قد ۷۲ سانتي متر شده بود در پايان ۷ ماهگي

قرار شد بهت شربت زينك سولفات بدم اگه بهتر شدي كه خدا را شكر اگر نه شيرخشك رو برات شروع كنيم

................

شيرخشششششششششششششششششششك

چيزي كه من اين همه وقت ازش فرار مي كردم

نمي دونم چرا من اين همه حس بد نسبت به شير خشك دارم

به خدا آدم هايي رو مي شناسم كه به خاطر ظاهر خودشون و خيلي چيزاي ديگه از همون اول به نيني هاي شير خشك ميدن

ولي من ......

اصلا براي قابل قبول نبود كه نخوام بهت شير بدم

حس مي كردم اين طوري از من جدا مي شي

يا شايد اينا دليل بي عرضه گي منه كه نمي تونم بچه ام رو تغذيه كنم

شاييييييييد هم به خاطر حساسيت هاي خودمه

كه هم دوست داشتم زايمان طبيعي كنم و هم بچه ام رو تا پايان دو سال شير بدم كه نمي دونم حكمت خدا چي خواسته برام كه انگار از اين دومي هم محروم شدم

خلاصه اش رو بگم كه من تا آخرين روز سال با خودم جنگيدم تا تونستم هر درد و زحمتي بود به جون خودم خريدم و به هر نحوي شده بهت شير دادم

ولي آخر سر وقتي صبح روز ۲۸ اسفند مي خواستيم راهي سفر شيم

رفتيم داروخانه يه قوطي شيرخشك نان۲ براي شما خريديم

خخخخخخخخخخخخخخ

البته من باز هم مقاومت كردم برات شير ميدوشيدم و بهت مي دادم ولي از فرداش مجبور شدم بهت بدم

مجبببببببببببببببببببببببببببببببببببور

 ميدونم اگه اين سفر رو نمي رفتيم شايد باز هم مقاومت مي كردم

اين روزا خيلي بهم سخت گذشت

شايد هيچ وقت منظورم و از خيلي نفهمي

حرفايي كه شايد از روي دلسوزي بود ولي براي من نمك به زخم دلم بود

گاهي وقتي دراز كشيده بودي و من نگاه مي كردي باهات حرف ميزدم و درد دل مي كردم

مي گفتم مادر مگه من چه كردم

چرا با من اين كار و مي كني

چرا دوست داري من از اين و اون حرف بشنوم

اون وقت اشك تمام صورتمو مي گرفت

تو ، تو بغض من مي خنديدي و گاهي دستاي كوچيكتو به سمت صورتم دراز مي كردي

و من دستاتو غرق بوسه مي كردم و اشك مي ريختم

 و از خدا مي خواستم مراقب تو باشه

 

هنوز هم كه هنوز تو هر فرصتي سعي مي كنم بهت شير بدم

گاهي شبا ، دم سحر يا تو روز كه خوابي شير مي خوري

اون موقع انگار تمام دنيا رو بهم مي دن

 

دلم براي چشماي سياهت كه منو موقع شير خوردن نگاه مي كرد حسابي تنگ شده

دوست دارم پسرم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)