رادوينرادوين، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 2 روز سن داره
رونیارونیا، تا این لحظه: 5 سال و 11 ماه و 6 روز سن داره

خاطرات عزيز دل مامان و بابا

خوشبختی برای من است چون آنان که دوستشان دارم کنارم هستن

خبر خوش

سلام نيني جونم خوبي نازدونه من يه خبر خوش برات دارم امروز زن عمو مينا بهم زنگ زد و بعد اينكه حال من و تو پرسيد بهم گفت كه اونا هم دارن نيني دار ميشن فكر كنم سه ماه بعد تولد تو نيني اونا هم دنيا بياد الان ما هفته ۱۴ رو امروز تموم مي كنيم و فردا وارد هفته ۱۵ ميشيم ، زن عمو ۳ هفته اش بود. من كه از ته دل براشون خيلي خوشحال شدم حالا فقط مونده عمه بهناز ، اونم بايد اغفالش كنيم تا اوضاع و احوالش خوبه بره دنبال نيني دار شدن فقط دارم به اون روز فكر مي كنم كه سه تا نيني كوچولو و امير رضا هم كه سردسته بيچاره بابابزرگت اعصابش چي مي خواد بكشه گلم مراقب خودت باش دوست داريم يه عالمه ...
5 اسفند 1391

انتظار براي تعيين جنسيت

نيني گلم راستي اين سري كه رفتم دكتر براي۱۴ آز غربالگري و براي  ۱۹ اسفند برام سونو نوشت هورا سونو تشخيص جنسيت هر چي به بابا رضات مي گم دوست داري نيني دختر باشه يا پسر هيچي نمي گه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ هميشه ميگه فقط سالم باشه مي گم باشه سالم باشه و چي باشه ؟؟؟؟؟؟ اما بالاخره يه جور از زيرش در ميره و جواب نمي ده ، بعد با شيطنت مي گه هر چي باشه فقط شبيه تو باشه نيني اگه مي دونستي من چه قدر بابارضاتو دوست دارم ، بدون اون هيچ لحظه شاد و غمگين و نمي تونم تنهايي تحمل كنم . اون عاشق ماست . به خاطر فداكاري و زحمت هايي كه برامون ميكشه بهش افتخار مي كنم . باباييت بهترين شوشو دنياست و مي دونم بهترين باباي دنيا هم ميشه . خدا برامون حفظش كنه الهههه...
28 بهمن 1391

رفتن به نمايشگاه

سلام شادونه من حال شما خوبه ؟ من حالم خيلي بهتره ، كمي از دست حالت تهوع و اين طور چيزا خلاص شدم . ديروز با بابارضا و مامان بزرگ و بابابزرگت رفتيم نمايشگاه نوزاد ، كودك و نوجوان+مادر باردار واي جات خالي بود تو بغلم اونجا همي چي براي تو بود برات يه سرويس خواب انتخاب كرديم ، اگه به مامان بزرگ بود كه مي گفت بخريم بريم خونه همه منتظرتن تا زود بيايي ديروز يه عالمه لباس با بابارضا انتخاب مي كرديم ولي خنده بازار بود يكي پسرونه ور مي داشتيم يكي دخترونه ، صاحب غرفه مونده بود نيني ما چيه خبر نداشت ما هم خودمون نمي دونيم نينيمون چيه   خلاصه خيلي زماني خوبي بود شب هم رفتيم خونه مامان بزرگ اينا و شب براي بابابزرگ تولد گرفتيم ، خيلي خ...
28 بهمن 1391

كي ميايي تو پيشم

 سلام سلام تمام جونم دلم كمي گرفته و مي دونم اگه بخوام زياد ببنويسم مي زنم زير گريه گلكم خيلي دوست دارم مامان جان تو رو خدا مراقب خودت باش از الان دارم لحظه شماري مي كنم تا هفته ديگه برم دكتر و از اوضاعت با خبر بشم . الان ۱۱ هفته و ۲ روزه كاش زود تر تابستون بياد و تو بيايي تو بغلم براي با تو بودن لحظه شماري مي كنم. ...
16 بهمن 1391

درونم

مي خواهم بگويم از آنچه در درونم غوغا مي كند. از تو كه بودنت دليل بيشتري براي بودنم شده . نمي دانم چه قدر وجودم را درك مي كني و آيا مي داني كه در كنارت هستم. من كه تا ديروز عاشق شيطنت و جست و گريز بودم آهوي گريز پا لقبم مي دادن ، وقتي با تمام سرعت خيابان ها را در بعداز ظهر هاي روز هاي سرد و گرم پشت سر مي گذاشتم حال جلوه اي از سكوت شدم در مقابل آن همه هياهو. دويدن ، سريع بودن ، گشتن ، جستن جايگزيني پيدا كرده اند به نام آرامش › تامل باورم نمي شد روزها و ايام بگذرند  من . واقعا من تمام بعداز ظهر ها را خانه بمانم تا تو › تمام آنچه در وجودم هستي بتواني آرامش يابي و رشد كني آخ كه چه قدر بودنت ، بودنم را تغيير داد من عاشق اين ...
3 بهمن 1391

بيمه امام رضا

سلام نفس مامان امروز طي مطلبي كه خوندم فهميدم كه تو اين هفته دوره رويان بودن را تموم مي كني و  وارد دوران جنيني مي شي. بهت تبريك مي گم عزيزم . الان ۹ هفته و دو روزت گلم. راستي ديروز مطلبي رو كه تو سايت ني ني سايت در رابطه با هفته ۱۰ بارداري بود براي بابارضا پرينت گرفتم و بردم خونه تا بخونه قيافش موقعي كه مي خوند ديدي بود ، هر جمله اي مي خوند مي گفت واقعا الان اين جوريه و بعد حسابي قربون صدقه ات مي رفت. و از من خواست تا هر هفته اين مطلب و براش بيارم تا دقيقا از وضعيت تو خبر داشته باشه . راستي ديروز عمو اكبر (شوهرخاله من) بهم اس ام اس زد و بالاخره طي چند پيامك بهش گفتم كه تو به خونواده ما اضافه شدي . داستان از اين قراره كه عمو ۱۷ د...
2 بهمن 1391

چيدمان اتاق

سلام  همه هستي من گلم فقط دلم مي خواد خوب باشي ديشب با بابارضا داشتيم دكوراسيون اتاقتو مي چيديم قبلا من و بابا رفته بوديم نمايشگاه مادر،نوزاد يه عالمه كاتالوگ جمع كرده بوديم خلاصه من كه حالم تعريفي نداشت ، ولي از دست بابات مرده بودم از خنده اتاقت زياد بزرگ نيست و از همه بدتر اينكه يه طرف اتاق كامل كمد ديواري به خاطر همين دست ما كمي بسته است. خلاصه من با اون حالم از رو كاتالوگا متراژ تخت و كمدها را مي گفتم و اونم با متر دور خودش مي چرخيد تا بهترين حالت را انتخاب كنه جات خالي حسابي خنديدم دلم مي خواد زود تر كنارم بيايي صبح ها كه مي آيم تو اتاقت لباس بپوشم ، تو دلم خدا خدا ميكنم تو زود تر بيايي تا صبح ها قبل رفتن به سر كار يه دل...
27 دی 1391

اميدم تويي گلم

سلام به جيگر طلاي مامان خوبي نفسم ديروز دوباره رفتم دكتر ، چون وزنم زياد نشده بود خانم دكتر گفت دوباره بايد وضعيتت چك بشه ، براي اولين بار يك سونو بدون خوردن هوارتا ليوان آب انجام دادم. خيالمون راحت شد كه قلب كوچيكت تند تند داره مي زنه و الان با حساب امروز ۸ هفته و ۳ روزته . گلم براي اين كه اين روز ها را بتونم تحمل كنم ، فقط اميد به سالم بودن تو كه كمكم مي كنه . بابا رضا مي گه رفتي صدا قلبشو شنيدي خيالت راحت شد ، جواب بهش دادم ما اين نيم وجبي كل يه فاميل اسيرش تا دنيا بياد پس چي كه خيالم راحت شد. ديروز بابا بزرگ و مامان بزرگ يه دو ساعتي تو خيابون دنبال دارو هاي من بوديم. بعدش هم رفتيم خونه اونا، شب هم كه دوباره حال من بد شد و آخر با...
25 دی 1391

بوس از طرف بابا رضا

سلام همه هستي من خوبي جيگرم اين چند روز هواي تهران خيلي آلوده بود. من دو روز مرخصي گرفتم و بعدشم كه آخر هفته بود و از شانس هم زد و شنبه هم تعطيل شد . با اجازتون ۵ روز مهمون خونه مامان بزرگ و بابا بزرگت بوديم .   شب جمعه اي حضورتو به طور رسمي تو خونه اعلام كرديم ، بيچاره بابا رضات ساعت ۹ و نيم شب مجبور شد بره برا همه شيريني بخره   خاله منا و عمو ابراهيم از اينكه تو مي آيي پيشمون خيلي خوشحال شدن . ني ني ناز دونه خيلي مراقب خودت باش. من دارم تمام سعي خودمو مي كنم ، به خدا تو اين هوا پامو از خونه بيرون نذاشتم كه نكنه تو حالت بد شه . اين تهوع دوره بارداري هم شروع شده و حالم يكم قاطي و پاتي كرده ولي چون مي دونم تو پيشمي تحملش برام را...
17 دی 1391