رادوينرادوين، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 2 روز سن داره
رونیارونیا، تا این لحظه: 5 سال و 11 ماه و 6 روز سن داره

خاطرات عزيز دل مامان و بابا

خوشبختی برای من است چون آنان که دوستشان دارم کنارم هستن

سفر به تبريز و روز آشنايي با طاها

1394/5/20 23:1
نویسنده : مامان منير
174 بازدید
اشتراک گذاری

سلام گل پسرم

بالاخره بعد از دوسال تصميم گرفتيم بريم تبريز ، بار اخري كه تبريز رفتيم عيد 92 بود و من تو رو باردار بودم و بعد اون به خيلي شهرها مسافرت كرديم ولي قسمت نشد تبريز بياييم.

يك شنبه شب همه وسايل رو حاضر كرديم تا دوشنبه ظهر كه از اداره اومديم زودي راه بيافتيم و زودمون رسيد به ساعت 5 كه از تهران به سمت تبريز راه افتاديم.

با توجه به اينكه تعطيلات پيش رو بود و اكثر افراد تا تعطيلي پيش مياد ميرن سمت شمال و اتوبان كرج بسته ميشه با ترافيك به پيشنهاد بابارضا از اتوبان فتح راه افتاديم و خدا را شكر زياد تو ترافيك نمونديم.

اولين توقف رو تو يك استراحگاه نزديك ايستاديم كه همون جا اول سفر بوسه آسفالت جفت زانو هاي پسر منو خراشيده كرد.

چون از بس كه شيطوني و يه لحظه يك جا بند نميشي.

ديگه داشت غروب مي شد و هوا مي رفت به سمت تاريكي بابايي گفت دومين عوارضي براي شام بايستيد، چون بابارضا نيم تونست پشت بابايي رانددگي كنه و خوابش مي گرفت و قربونش برم پاشو مي ذاشت رو گاز مي رفت.

اما چشمت روز بد نبينه ما حرف بابايي رو اشتباه فهميدم و فكر كرديم ميگه دومين عوارضي كه عوارض ميديد، چون اولي فقط برگه عوارضي قبلي رو مي گرفت و عوارضي رو رد كرديم  ، حالا هي ميريم مگه به عوارضي م يرسيم نگو عوارضي بعدي اون ور ميانه است ، خلاصه حالا تو راه هم هيچ استراحتگاهي نيست كه بشه توش ايستاد  و فقط اين ميوه فروش ها بودن كه بابا مي گفت نميشه اطمينان كرد و ايستاد و در آخر يك پايگاه هلال احمر پيدا كرديم و بابارفت اجازه گرفت و من كنار پايگاه توقف كرديم و زنگ زديم به بابايي اينا خبر دادي.

خدا را شكر خوبي اينداستان اينجا بود كه تو كل اين داستان تو خواب بودي.

تا رسيديم بابا نشست جوجه ها رو به سيخ زدن و من هم سالاد مشغول سالاد درست كردن شدم . كه مامور پايگاه از بغلمون رد شد و ما رو نگاه كردو رفت ، به بابا مي گم الان آقاهه ميگه اينا چه زن و شوهر سر خوشين 11 شب نشستن جوجه سيخ مي زن و سالاد درست مي كنن.

جونم برات بگه ساعت 11 و نيم ديگه بابايي اينا رسيدن و شام خورديم و راه افتاديم ، تو كه چند دقيقه اي نگذشته بود كه خوابت برد و بعد براي حدود ساعت 3 و نيم بود كه رسيديم خونه عموجان اينا ، كه تو با صداي سلام و احوالپرسي بقيه بيدار شدي و انگار نه انگار 4 صبحه تو و پرهامي دو تايي سرحال بوديد و بازي مي كرديد.

صبح هم جوجه خروس ساعت 8 بيدار شدي كه با هزار داستان تا ساعت 10 تو اتاق نگهت داشتم تا بقيه بخوابن ودر آخر با صداي اين چيه اين چيه تو كه خونه برات تازگي داشت همه رو بيدار كردي.

تو اولين حضور رفتي تو حياط و با عموجانم شروع به آب دادن باغچه كردي ، من هم نگران بودن نكنه جايي و خراب كني و زشت باشه ولي همون موقع عمو گفت ماشاا... رادوين چه آقاست قشنگ داره باغچه آب ميده حالا اگه طاها بود به همه چي و همه جا آب مي داد به غير از باغچه

يعني اين و بگم طاها اونجا از بس شيطنت كرده بود كه براي اونا تو كاملا بچه خوبي بودي.خندونک

براي حدود ظهر بود كه هاله جون به همراه طاها اومدن خونه عمو و براي اولين بار بود كه ما طاها رو مي ديدم ، طاها متولد 7 شهريور و حدود 17 روز از تو كوچيك تره ، يك پسره سبزه و چشم و ابرو مشكي كه كمي از تو قد بلند تر بود.

من منتظر عكس العمل شما دو تا بودم ، تو برخورداول به طاها گفتن برو رادوين و ببوس كه تا اومد بغلت كرد تا بوست كنه تو زدي زيرگريه چون تو اصلا از بغل كردن خوشت نمياد ، البته بگمااا خودت هم همين جوري بقيه بچه ها رو بغل مي كني.خوشمزه

من پيش خودم گفتم خدا به دادمون برسه حالا هي رادوين مي خواد گريه كنه و بره رو اعصاب من ، منهم نبايد چيزي بگم خدا خودش خير كنه.غمگین

اما اين بگم كه اين داستان فقط براي يك ساعت اول بود كه اوني كه گريه مي كرد تو بودي و بعد اون همه صداهاي گريه ، صداي طاها بود كه مورچه كوچولومن تمام نقطه ضعف هاشو گير آورده بود و اونو اذيت مي كردي.

اين هم تاب بازي شما دو تا كه با نظارت كامل عموجان بود

چيزي كه كار ارتباط شما دو تا سخت تر مي كرد اين بود كه زبون همديگر رو متوجه نمي شديد ، چون تو فارسي حرف مي زدي و اون تركي .

و بابا اومد و ميانجي شما دو تا شده 

تا عصر به شيطنت هاي شما گذشت كه آخر من و خاله منا و هاله جون به همراه شما 4 تايي زديم بيرون و يك دور تو خيابون هاي اطراف زديم و رفتيم سمت خونه عمه بزرگم ( خدا بيامرزتش) دلم براش خيلي تنگ شده .

بعد هم كه برگشتيم خونه عمه رقيه و بچه هاش براي ديدن ما اومده بودن اونجا و براي اولين بار آقا مهديار رو هم كه باعث اين سفر بود رو هم ديدم.

حالا شيطنت هاي پسر منترسو

زن عمو به دو تا كاسه نخود و كشمش مي داد تا بخوريد ، طاها تا مي رفت سراغ بازي تو تمام كاسه اونو خالي مي كردي تو كاسه

خوردت

هيچ كدوم از اسباب بازي ها و ماشين هاتو به اون نمي دادي و حتي نمي ذاشتي با ماشين پرهام بازي كنه و مي گفتي مال داداشيه منه

تو حياط هر طور شده جابه جا هم شده دمپايي هاتو مي پوشيدي و به طاها هم مي فهموند يكه بپوشه ولي طاها وسط حياط دمپايي ها رو در مي آورد و تو كه مي ديدي گوش نمي ده دمپايي هاشو از وسط حياط مي آوردي دم در اتاق مي انداختي كه اون هم ميزد زير گريه.

شب هم ماشين هاي طاها رو زير مبل قايم مي كردي جايي كه اون نمي تونست بره در بياره و مورچه كوچولوي من مي رفتي اونجا

موقع شام ديده بودي اون روي پروين جون حساسه تو هم كلا چسبيده بودي به اونو ولش نمي كردي.

عمو يك هندوانه بزرگ گرفته بود كه شده بود اسباب بازي شما دو تا هي تو اتاق سر غل دادن و روش نشستن دعوا بود ، جالب اينجا بود كه يا دوتايي دعوا مي كرديد يا دو تايي كلا محل هندوانه نمي داديد.

خلاصه كنم

تا تونستيد آتيش سوزونديد ولي من خيلي خوشحالم كه هر جا ميرم تو همسن و سال براي بازي كردن داري.

اين هم نمايي از شيطنت هات با داداشي پرهام

اين هم دو تا جوجه با لباس يك شكل

هميشه خوش باشيد و سر بلند.محبت

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)