رادوينرادوين، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 1 روز سن داره
رونیارونیا، تا این لحظه: 5 سال و 11 ماه و 5 روز سن داره

خاطرات عزيز دل مامان و بابا

خوشبختی برای من است چون آنان که دوستشان دارم کنارم هستن

رفتن به جلفا بدون پسر

1394/5/22 23:1
نویسنده : مامان منير
429 بازدید
اشتراک گذاری

سلام جون مامان مي خوام برات از يك روز بگم كه بدون تو بودم غمگین

امروز صبح قرار گذاشته بوديم كه بريم جلفا 

من طبيعت بكر رودخانه ارس و كوه هاي اطرافشو خيلي دوست دارم و يه جورايي بهم انرژي ميده ، بار آخري هم كه رفته بودم تو رو باردار بودم و دوست داشتم حتما دفعه بعد باهم بريم ولي با توجه به اينكه همه گفتن هواي اونجا گرمه و بچه ها اذيت مي شن ،خاله منا و عمو ابراهيم با ما نيومدن ، ماماني هم گفت تو رو نگه ميداره 

من هم كه از طرفي هم نگران هوا بودم و هم از اون بدتر نگران حضور شيطنتكم لب رودخانه بودم كه با ديدن بودن بابا لب آب براي ماهيگيري هي مي خواي بري لب آب و آب رودخانه ارس خيلي خطرناكه و بدتر كه لب رودخانه توي نيزار ها شايد مار باشه 

به همين دليل قرار شد تو بموني پيش ماماني و با اونا بري مهموني خونه عمو مسعود (پسرعمه ام ) اينامحبت

صبح ساعت 5 ونيم بيدار شديم و براي ساعت 6 عمو مهدي (پسر عموم )و زنش و طاها اومدن دم خونه عمو اينا ، همون موقع عمو رضا (پسرعمه ام ) و ساغر جون هم رسيدن و با هزار داستان موفق شديم طاها رو هم با خودمون نبريم و اون هم موند پيش زن عمو اينا.

خلاصه برات بگم 

اونجا از بس من و هاله گفتيم جاي بچه ها خالي يا الان اگه بچه ام بود اين كار رو مي كرد كه همه حسابي سرمون غر زدن.قهر

ولي خدا وكيلي خيلي خوب شد نبرديمنتون چون هوا اساسي گرم بود و فقط باد خشكي كه از روي رودخانه مي يومد باعث شد روز كمي دم رودخانه قابل تحمل بشه ولي بعدش كه اومديم تو شهر و تو بازارچه ها فقط له له آب مي زديم و تا يك سوپر مي ديدم آب معدني مي خرديدم و مي خورديم و بعدش انگار نه انگار

حالا بذار از اتفاقات برات بگم خندونک

اول كه اومديم بريم لب رودخانه بشيم ، چون اونجا تردد و ماهيگيري ممنوعه خواستيم ماشين ها رو ببريم لب آب تاكنار جاده نباشه و باعث جلب توجه گشت بشه ، بابا رفت گفت از سراشيبي ميشه رد شد و عمو مهدي گفت نه ماشين ها گير مي كنن. من همون جا به ساغر جون گفتم ببين الان دو تا شون ميرن پايين آخر

اول قرار شد بابا ماشينو ببره پايين و هر كدام از يك سمت هوا شو داشته باشيم كه چشمت روز بد نبينه من يهو ديدم چرخ عقب سمت راننده نزديك 50 سانت از زمين بلند شد و يهو جيغ زدم و رفتم سمت سمت كاپوت صندوق عقب  كه همون موقع عمو مهدي اومد و خودشو انداخت رو صندوق تا اون سمت ماشين بياد پايين و ماشين چپ نكنه كه اگر به جز سمند هر ماشين كوچيك ديگه اي بود چپ مي شد

خلاصه بابا با هر بدبختي بود رفت پايين و نوبت ماشين عمو مهدي بود ، هاله جون هي مي گفت نرو نميشه ، اما مگه كسي گوش مي داد بديش هم اين بود كه اون ارتفاع ماشينشونو كم كرده بود و تا اومد بياد پايين كف ماشين گير كرد ، حالا هي مي خواستيم برگرده بالا كه ماشين بدتر سر مي خورد مي يود پايين ، كه هرچي هل داديم و تلاش كرديم درست نشد و بدتر ان قدر سر خورد تا اون سطح رو رد كرد و راحت اومد پايين .

همگي حسابي خنديدم و به فكر اين بوديم كه شب هم موندگار شديم و كي مي خواد اين سربالايي رو برگرده كه نيم ساعت قبل برگشت عمو مهدي رفت با يك بيلچه افتاد به جون تپه و مهندسي سازش كرد و خدا را شكر هر دو ماشين راحت در اومدن

از ماهيگيري هم برات بگم كه بابا يك عالمه ماهي برامون گرفت و دستش درد نكنه همون جا خودش پاك كرد و با ادويه هاي كمي داشتيم طعم دارش كرديم و روي توري روي آتيش درست كرديم خورديم و ناهار از خوردن كالباس رسيديم به خوردن ماهي تازه كه دلت نخواد ان قدر تازه بود كه تا چند ساعت هنوز دستامون بوي ماهي تازه مي دادخوشمزه

بعد هم اومديم تو راه و رفتيم كليساي چوپان و چندتا عكس هم گرفتيم

اين هم يك نما از رودخانه ارس

و رفتيم سمت بازار تا كمي خرديد كنيم و من و بابا همه فكرمون اين بود براي تولدت برات هديه بگيريم كه چيزي گيرمون نيومد . البته گير آورديم ولي بعدش فهميدم بابايي برات هديه گرفته كه كلا ديگه پشيمون شديم.

تو بازار هم ان قدر گرم بود كه اومديم سريع سمت تبريز چون شب هم خونه عمو مسعود اينا دعوت بوديم 

البته آخرش تو بازار براي تو پرهامي دو تا ماشين كوچيك گرفتم .

وقتي رسيديم خونه عموجان ، هاله و مهدي گفتن كه طاها اصلا اونا رو تحويل نگرفته به خاطر اينكه خونه عمو اينا مونده و كلا با عمو و اينا مشغوله ... من و بگي دلم يهو گرفت و همه فكرم رفت پيش عكس العمل تو متنظر

سريع حاضر شديم و سمت خونه عمو مسعود اينا راه افتاديم و چون مسير بلد نبوديم عمو رضا لطف كرد با ماشين اونا رفتيم

دم در پايين كه رسيدم و داشتيم از پله ها مي يومديم بالا صداي تو رو دم در شنيدم ، دل تو دلم نبود . اما پسرم رو سفيدم كردي و پريدي تو بغلم طوريكه من مجبور شدم همه وسايل و هدايايي كه براي بچه و خونه آورده بودم بذارم زمين بغل

شب هم خونه عمو مسعود بوديم و حسابي با بچه ها بازي كردي.

آخر شب هم رفتيم خونه جديد عمو رضا اينا رو ديدم و وقتي برگشتيم مريم جون (دخترعموم) و شوهرش اومده بودن ديدن ما و تو هم حسابي شيطوني كردي

من هم آخر شب همه وسايل رو جمع كردم تا براي بازگشت به تهران آماده باشيم

خدا را شكر سفر خوبي بود و خيلي خوش گذشتمحبت

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)