رادوينرادوين، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 2 روز سن داره
رونیارونیا، تا این لحظه: 5 سال و 11 ماه و 6 روز سن داره

خاطرات عزيز دل مامان و بابا

خوشبختی برای من است چون آنان که دوستشان دارم کنارم هستن

دل نگراني مامان و پا در هوا بودن

1394/5/27 21:45
نویسنده : مامان منير
214 بازدید
اشتراک گذاری

خداي من

حالم از اين روزگار بهم ميخوره

نمي دونم چه موقع كاري كه مي كنم درسته و چه موقع غلط

ديشب خونه ماماني اينا بوديم و تو نوشادي اونجا شام آبگوشت خورديد و شب هم دير خوابيدي و كل شب بي قرار بودي

تا برسيم خونه و بخواي بخوابي شد ساعت يك ربع به دو  و بعدش ساعت 3 براي آب بيدار شدي و بعد دوباره ساعت 4 و خورده اي بود كه اين بار بابا بهت آب داد ولي براي 5و خورده اي ديگه بي تابي مي كردي و بابا آوردت تو اتاق خودمون ولي باز گريه ات ادامه داشت

اعصابم بهم ميريزه وقتي با چشماي بسته گريه مي كني ، مي دونم خوابت مياد ولي يه چيزي داره اذيتت مي كنه و من نمي تونم بهفمم چته و اين خيلي ناراحت كننده است

آخر ساعت حدود 6 بود ديگه بغلت كردم اومديم تو هال ، تلويزيون و روشن كردم ، اسباب بازي ها توآوردم تا كمي آروم شدي ولي چشمات سرخ خواب بود

خدايي نميدونستم بايد چه مي كردم

لباس پوشيديم و همه با هم آماده رفتن به سر كار  شديم

تاسوار ماشين شديم به سر كوچه نرسيده خوابت برد و من كم يخيالم آروم شد ولي چه اروم شدني به تونل توحيد نرسيده بوديم كه زدي زير گريه و شروع كردي به بالا آوردن ، و خدا بهمون رحم كرد كه بابا همرامون بود ومن دست تنها نبودم ، ديگه همون جا زديم كنار اتوبان ، بابا بهت كمي آب داد و من هم تندي صندليتو تميز كردم و بعد لباس هاتو عوض كرديم و راه افتاديم و تو هم خدا را شكر خوابيدي تا مهد.

دم در مهد به مربيت گفتم كه حالت خوش نبوده و اگه خوابت مياد بذاره بخوابي وليدلتو دلم نبود

اومدم اداره و رفتيم مراسم زيارت عاشورا و خودم مثل جنازه افتادم وسط نماز خونه و راستشو بخواي هيچي از دعا هم متوجه نشدم

بعد مراسم ساعت 9 اومدم تندي به مهد زنگ زدم تا جوياي حالت بشم كه مدير گفت مي خواستم الان بهتون زنگ بزنم رادوين جان حالش خوب نيست و از صبح دو بار بالا آورده و نفهميدم چه طور گوشي قطع كردم و خودمو به مهد رسوندم.

اونجا بهم گفتم سر صبحانه تمام مانتو مربيتو نابود كردي و بنده خدا دنبال مانتو داشت مي گشت.

بغلت كردم و با خودم آوردمنت اداره ، سر حال بودي طوري كه خواستي بذارمت زمين و خودت تا تو اداره اومدي و قشنگ به همه خنديدي.

همون تو اداره دادمت خانم دكتر ديدت و گفت كميش براي غذاي سنگين هست ولي شايد ويروسي چيزي باشه چون كم بهم بدنش داغه و يا شايد هم از ضعف داغ شده و سعي كن تبشو بياري پايين كه تبش قطع شه ديگه بالا نمياره

حالا بدبختي من كه نمي دونم چي كار كنم

ساعت 10 اگه الان برم خونه ، خوب براي تو بهتره ولي با توجه به ساعت يك روز مرخصي روزانه رو از دست ميدم و برنامه هاي بعديمون به هم ميريزه

از طرفي هوا گرمه برم حالت بدتر ميشه

خلاصه آخر تصميم گرفتم فعلا پيش خودت نگهت دارم

از شانس هم امروز دبيركلمون و بقيه مديران تو اداره نبودن و اينجا كمي خلوت بود تو هم كه ديگه همه رو مي شناختي و با همه دوست شده بودي و بازي مي كردي.

چند باري هم بردمت تو سرويس و تو روشويي حسابي آب بازي كردي، بعد هم با هم تو عكساي تو كامپيوتر رو ديدي و با صداي بلند افراد را معرفي مي كردي و به همكارهاي من هم مي گفتي عمووووووووو بابا يا عمووووووو مامانه

خلاصه براي ساعت 11 هم حال عموميت بهتره شده بود و هم تبت قطع شده بود و به خاطر اينكه به ناهار مهد برسي كم كم آماده شدي و بردمت گذاشتم مهد

و اونجا سپردم كه اگه حالت باز بد شد بهم خبر بدن.

بابا هم زنگ زد حالتو پرسيد و براش همه چي توضيح دادم.

همه فكرم پيش توئه

نمي دونم شايد امروز بايد بر مي گشتم خونه و شايد از اول نبايد مي يومدم

از طرفي هم امروز ظهر جلسه سوم كارگاه  فرزند پروريه و دلم نمي خواد جلسه اي رو از دست بدم.

خدا يا خودت مراقب ميوه عشقم باش.

 

پسندها (1)

نظرات (0)