رادوينرادوين، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 8 روز سن داره
رونیارونیا، تا این لحظه: 5 سال و 11 ماه و 12 روز سن داره

خاطرات عزيز دل مامان و بابا

خوشبختی برای من است چون آنان که دوستشان دارم کنارم هستن

آخر هفته دل تنگي براي بابا ، خونه بابايي غلام ، آزمايشگاه ، خونه بابايي اسماعيل

از اداره كه داشتيم مي رفتيم خونه براي آز فردات رفتم  ظرف نمون گيري رو گرفتم ( بقيه توضيحات رو به طور كامل تو يك بخش ديگه برات مي نويسم) و بعد از اون  تو راه كه داشتيم مي رفتيم خونه هي از من سراغ بابا رو مي گرفتي كه بابا كوش ؟؟؟ بابا كجاست ؟؟ بابا رفت؟؟ و همش سراغ بابا رو مي گرفتي و من هم  مثل هميشه بهت گفتم بابا اداره است و سركاره كارش تموم شه مياد خونه  اما نمي دونم چه حس دلتنگي براي بابا داشتي كه وقتي اومديم خونه و ديدي بابارضا نيست زدي زير گريه  اول با ماشينت حواست و پرت كردم و كمي اروم شدي ولي وقتي خواستم لباستو در بيارم و لباس خونه تنت كنم  دوباره شروع كردي و بابا گفتن  يعني اين جوري بگم ط...
12 شهريور 1394

تولد خاله منا

سلام عزيز دلم  امشب تولد خاله منا و بود و ما شب خونه اونا بوديم  از عصر هم كه بهت گفتم قراره بريم خونه خاله اينا كه منو بيچاره كردي و هي مي گفتي بريم اونا (منا) بريم داداشي ، بريم عمو  خونه خاله هم كه تا تونستي آتيش سوزوندي --- خونه خاله است ديگه  كار جالب اينكه ميري سوار روروئك پرهام ميشي و ميگي ماشين داداشيه و كلي ذوق مي كني موقع هديه باز كردن هم تند تند كادو هاي خاله رو باز مي كردي و مي دادي دستش و حسابي همه از اين كارت خنديدم (مثل مراسم پاتختي كه يكي زود تر كادو ها رو باز مي كنه و ميده دست يكي تا معرفي كنه) موقعي هم كه آهنگ گذاشتيم ، تا عمو ابراهيم براي خاله رقص چاقو كنه ، تو هم كاملا هم خوني مي كر...
9 شهريور 1394

آش پشت پاي سربازي رفتن عمو هومن

سلام گلم  امروز تو اداره بودم كه خاله مريمم زنگ زد گفت عصر برم خونه اونا و قراره آش پشت پاي عمو هومن رو درست كنه  چون عمو هومن هفته پيش رفته سربازي و آموزشي هم افتاده  بود يزد. واي خدا  يعني يك روز هم من بايد براي پسرم آش پشت پا درست كنم  هم خوشم اومد و هم دلم گرفت  خدايي دوري مادر از بچه اش تو هر سني باشه سخته به خصوص كه ندوني اونجا چي داره به بچه ات مي گذره  خدا خودت مراقب همه سرباز هاي وطنمون باش الهي امين ...
8 شهريور 1394

دومين سفر تابستاني به دماوند

سلام پسر دوست داشتني مامان كه هر چي از بانمكيت بگم كم گفتم كه بعضي وقتا دلم مي خواد بخورمت همه عمرم و از اينكه روزهاي عمرم رو كنار تو سپري مي كنم واقعا خوشحالم. ميخوام از يك گردش ديگه برات بگم از دفعه قبل كه رفتيم دماوند همون جا قرار شد باز هم بريم دماوند و با پيگيري هايي كه عمه بهاره انجام داد بالاخره دوباره تونست برامون تو خانه معلم دماوند جا بگيره ولي اين بار به جاي خانواده عمو داود ، خانواده پسر عمه بهرام بابارضا همراه سفرمون شدن و ماماني و بابايي و عمو بابك و عمه بهاره و اميررضا جونم كه همراهمون بودن اين سري هم چون مثل دفعه هاي قبل مسئوليت خريد وسايل با ما و ما هم اين چند شب درگير بوديم ، كارها افتاد به صبح روز جمعه ...
8 شهريور 1394

رفتن به آزمايشگاه براي چكاب پايان دوسالگي

سلام جون مامان واي امروز صبح قرار بود براي چكاب ببرمت دكتر و هزار تا استرس داشتم  چون براي اولين بار بود كه مورچه كوچولوي من قرار بود آزمايش خون هم بده  و من همش نگرانت بودم  به همين خاطر قرار شده بود 5 شنبه بريم كه بابا هم باهامون باشه  و از ترس اينكه شما اونجا گريه كني و به ضعف بيافتي صبح بهت يك شيشه شير دادم و بعد هم بهت صبحانه تخم مرغ دادم كه كاملا سير باشي براي ساعت 10 از خونه اومديم بيرون و قبل از اينكه سوار ماشين بشم ديدم زير ماشين خيسه و بابارضا رو صدا كردم    كه بلهههههههههه بابا گفت ماشين داره روغن ميده  و همون جا قرار شد بابا من و شما رو بذاره آزمايشگاه و خودش فوري ماشين...
5 شهريور 1394

تولد بابا رضا

فرشته كوچولوي من  سلام  ديروز تولد بابا رضا بود  البته كه درسته تولدشو با تولد تو امسال با هم گرفتيم ولي باز دلم نيومد و براش يك كيك كوچولو درست كردم  و با هم عصري تزئينش كرديم  با هم كه من مي نوشتم و تو اسمارتيز ها رو مي خوردي خلاصه شب هم موقعي كه مي خواستم بعد شام كيك بيارم تو ان قدر خسته بودي كه خوابت برد  و من و بابايي دو تايي با هم تولد گرفتيم و بابايي شمع هاشو فوت كرد خدا تو و بابايي رو براي من نگه داره  خيلي دوستون دارم و براي شادي شماها تمام تلاشمو مي كنم ...
4 شهريور 1394

تولد رادوين جون به روايت تصوير

تولد رادوين جون به روايت تصوير اين هم بخشي از تزئينات تولد    اين هم ابتكار خودم بود كه خيلي خوشم اومد كه تو كناره هاي در و ستون ها زده بودم كه تو با هيجان هي مي پرسيدي اين چيه ؟؟؟ اين هم مهموناي رسمي و مهم تولد آقا رادوين ( كه البته هر كدوم به يك سو نگاه مي كنيد و آخر هم نشد تو يك عكس همه به دوربين نگاه كنيد ) قربون خنده هاتون برم  اين هم كيك تولد رادوين جون و بابا رضا   اين رادوين و نوشاد جون در حال فوت كردن شمع تولد ( البته قبلش پسري با بابارضا با هم فوت كرده بودن ) اين هم رادوين كه خنده شو نگه داشته    اينم نماي از ميز شام كه به صو...
3 شهريور 1394

جشن تولد دو سالگي رادوين جونم

پسر گلم  مامان و بابا براي اين جشن تولدت خيلي زحمت كشيدن و تمام تلاششونو كردن كه به تو و مهمونا خوش بگذره و خاطره يك تولد خوب برات بمونه  و تو اين چند وقت كه اين همه من مهموني داشتم هيچ مهموني اندازه اين مهموني منو درگير خودش نكرده و بذار راحت تر بگم من و از پا ننداخت  اولش دلم نمي خواست از ريزه كاري هاي تهيه مراسم برات بگم ولي بعدش پيشمون شدم  دلم مي خواد برات بنويسم تا بدوني چه قدر برام مهم هستي و براي شادي كودكانه تو كه مي دونم شايد از اين روزا هيچي تو آينده يادت نمونه چه كارهايي كردم. حرفي كه خيلي ها بهم زدن كه چرا اين قدر وقت مي زاري ، اصلا تولد نگير فعلا كه چيزي متوجه نميشه  ولي من عاشق يك لبخ...
2 شهريور 1394

مريضي پسرم تو روزهاي مونده به جشن تولد و دل نگراني من

سلام همه جون مامان  كه از بس نگرانتم دست و دلم به هيچ كاري نميره  مورچه كوچولوي من ديروز خوب بودي و اما امروز صبح تو مهد دوباره حالت بد شد و اومدم بهت يك سر زدم و دارويي كه دكتر بهت داده بود و دادم خوردي . مديرت گفت صبحانه دو لقمه خوردي و باز بالا آوردي و ميان وعده هم چند تكه ميوه خوردي ، براي 12 هم زنگ زدم سراغتو گرفتم كه گفت ناهار چند تا قاشق بيشتر نخوردي و الان خوابي جون مامان ولم كنن آلان مي زنم زير گريه ، يعني همه دنيا رو از من بگيرن راضي ام به اينگه حتي تو يك ثانيه هم مريض نباشي جون مامان خودم هم الان وضعيت خوبي ندارم كل اين هفته همش در گير بودم و مشغول كار ، دو شب هم هست به خاطر تو بيشتر ...
28 مرداد 1394