رادوينرادوين، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 30 روز سن داره
رونیارونیا، تا این لحظه: 5 سال و 11 ماه و 3 روز سن داره

خاطرات عزيز دل مامان و بابا

خوشبختی برای من است چون آنان که دوستشان دارم کنارم هستن

رادوين خونه بابايي ها و ماماني ها

1394/4/30 11:33
نویسنده : مامان منير
181 بازدید
اشتراک گذاری

اي جون مامان 

عمر مامان 

سلاااااام همه نفسم 

نمي دوني چه حالي به من دست مي ده وقتي برات شعر مي خونم و تو  دو دستي مي زني تو سينه ات و مي گي من من 

جيگر كيه ؟ نفس كيه ؟ عمر مامان ؟ جون بابا ؟ 

تو هم مي گي من من

و من ضعف مي كنم برات 

دوشنبه عصري قرار شد بريم خونه ماماني فريده و بابايي غلام يه سر به اونا بزنيم 

سر راه هم چون خاله اعظم من قرار بود بره امشب آلمان رفتيم اونجا 

چشمت روز بد نبينه 

تو راه كه داشتيم مي رفتيم من به بابا گفتم ببين هوا چه قدر بده هنوز پر خاكه - حدود ساعت 7 و ربع بود كه از اونا خداحافظي كرديم و اومديم پايين همين كه در خونه رو باز كرديم هوا يهو ابري شد و آسمان سياه و ابري و رعد و برق و يك باران سيل آسا 

من سريع تو رو روي صندليت گذاشتم و راه افتاديم 

هنوز به اتوبان يادگار امام نرسيده بوديم كه روي زمين آب ديگه روان شده بود و كف اتوبان حداقل 10 سانت آب بود و چشم ،چشم و نمي ديد و همه ماشين ها فلشر هاشونو روشن كرده بودن و آب تا كمر ماشين ها بالا مي يومد و خيلي وحشتناك بود و چند تا درخت هم شكسته بود 

دم خونه ماماني اينا هم بابا رفت بستي بخره چون ماماني گفته بود آب هويج گرفته تو راه بستي بگيريد بياريد  كه بنده خدا خيس خالي شد 

دم در خونه هم من كيفمو انداختم رو دوشم ، كمر بند صندلي تو رو هم باز كردم و آوردم جلو تو بغلم و بعد ملافه صندليتو كشيدم روي سرت و بعد پياده شديم كه تو اين مسير كوتاه ملافه تو خيس آب شده بود 

خلاصه باراني بود كه بعدش فهميدم چه قدر كشته و زخمي و ويراني داده و چه قدر خانواده ها داغ دار شدن 

اون شب هم تو گير دادي كه بابايي غلام بهت آب هويج بستني بده كه ميومدي مي خوردي و مي رفتي و باز بر مي گشتي كه يك باره بابا يادش رفت ليوانت اونجاست و دستش خورد و همه اش ريخت روي مبل و تمام لباس هاي بابا كثيف شد كه بنده خدا مجبور شد بره دوش بگيره

خلاصه تا آخر شب يكبار ديگه هم همين جوري باران تند اومد و هواي خونه ماماني اينا اساسي خنك شده بود طوري كه من شلوار و تي شرت آستين دار تنت كردم .

فرداش هم صبح كمي به كارهاي عقب افتاده رسيديم و شب هم چون شما بستني خورده بوديد و هوا هم سرد شده بود كمي به سرفه افتاديد و كل شب من در گيرت بودم 

و جالبش اينجا بود روي پاي من مي خوابيدي و تا مي ذاشتم زمين بيدار مي شدي 

كه اين مراسم تا 10 صبح ادامه داشت كه بعدي كه بيدار شدي من همون وسط اتاق خوابم برد تا ساعت 12

براي شب هم رفتيم خونه ماماني اينا و شما هم تا تونستي اونجا آتيش سوزوندي

و تعطيلات خدايي خيلي خوب بود و با هم خيلي بهمون خوش گذشت.

پسندها (1)

نظرات (0)