رادوينرادوين، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 10 روز سن داره
رونیارونیا، تا این لحظه: 5 سال و 11 ماه و 14 روز سن داره

خاطرات عزيز دل مامان و بابا

خوشبختی برای من است چون آنان که دوستشان دارم کنارم هستن

رادوين و نوشاد در پارك جوانمردان ايران

1394/5/3 11:12
نویسنده : مامان منير
643 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزيز دلم

جون مامان

باز رسيديم به آخر هفته و اينكه كجا بريم ، پنچ شنبه ظهر زن عمو پيامك داد و پيشنهاد داد بريم  براي فردا ناهار پارك جوانمردان و طبق معمول ما هم كه پايه قبول كرديم و قرار شد بابا و عمو داود بقيه چيزا رو با هم رديف كنن .

صبح موقعي كه داشتيم وسايل و جمع مي كرديم بابا گفت كه ديروز با بابايي غلام صحبت كرده و احتمالا امروز تنهاست و ماماني و عمو بابك رفتن خونه عمه و قرار شد بريم بين راه و بابايي رو هم برداريم .

براي اولين بار بود كه به اين پارك مي رفتيم  و به همين خاطر اول رفتيم يه دوري زديم و يك محيط چمن پيدا كرديم تا شما ها بتونيد راحت بازي كنيد و بعد شما دو تا سپرديم به بابايي غلام و ما 4 تا هم رفتيم وسايل و آورديم

ولي مگه شما دو مورچه به همون جايي كه هستيد بسنده مي كنيد تا نشستيم شروع كرديد به راه افتادن تو پارك و ديگه من و زن عمو هم باهاتون همراه شديم

پسرم امروز حسابي آتيش سوزوندي و اين بار مي خوام برات بيشتر به روايت تصوير با يك شرح كوتاه بنويسم  اميدورام از اين سبك هم خوشت بياد .

تو وسط پارك يه جوي آب بود و براي تززين توش نقاط برجسته هم داشت كه شما همه اونا رو فتح كردي

پياده روي در جوي وسط پارك با پسر عمو نوشاد 

ذوق كردن از ديدن سر چشمه اصلي 

دو تا مورچه ها در حال ماشين بازي با ماشين هاي مشترك پليس 

بابا و عمو داود هم حسابي با شما دو تا مورچه بازي كردن و در آخر بابا شما رو روي شونه هاش گذاشت و بازي مي كرديد. (قربون نگاهتون برم من )

اينجا هم دو تا مورچه حسابي آتيش سوزونده بوديد و همه ما از بس دنبال شما دويده بوديم ديگه خسته شده بوديم و شما رو گذاشتيم بالاي اين سكو و دو تايي تو فكر بوديد چه جوري پايين بياييد خندونک

اين هم شما بالاي درخت 

و اين هم يك عكس دو تايي كه شما دو تا كل توجهتون به دوربينه 

و اين هم در آخر كه حداقل فقط روتون سمت دوربينه ، نگاهتون به كجاست خدا داند.

موقع ناهار هم گل پسرم ياد خوردن پفيلا افتاد كه زن عمو گفت بعد ناهار بخور 

كه تا بابا و عمو داود غذا حاضر كنن ما هم تصميم گرفتيم ناهار شما دو تا مورچه رو بديم ، كه تو تا ديدي بابايي غلام داره نان و ماست مي خوره بي خيال ناهار شدي و نشستي يك دل سير نان و ماست خوردي و بعد اومدي سمت من تا بهت پفيلا بدم (مامان قربون اون لباي ماستيت بره الهي )

من هم كمي براتون ريختم تو سفره و دو تايي با نوشادي مشغول خوردن شديد.

اينم شما دو تا مشغول خوردن 

و سر انجام پسرم ان قدر آتيش سوزوند و بازي كرد كه تو اون همه هياهو و شلوغي پارك خوابش برد 

و اين هم قيافه پسرم كه با صداي خانواده اي كه نزديكمون بود بيدار شده بودي و كلا بي اعصاب بودي ( اين عكس و زن عمو ازتون گرفته )

موقع برگشتن به خونه كه پسري حسابي بازي كرده بود تشنه بود روي صندلي ماشينش با قمقمه آبش خلوت كرده بود 

 همون جا تو پارك با عمو داود اينا خداحافظي كرديم و بعد رفتيم بابايي رسونديم خونه شون و اومديم خونه 

روز خيلي خوبي بود و خيلي بهمون خوش گذشت 

ان شا ا... همه شاد باشن

 

پسندها (1)

نظرات (2)

مامان زهره
4 مرداد 94 10:04
سلام منیر جون خدا پسر گلت رو حفظ کنه خیلی نازه امیدوارم زیر سایه شما به 150 سالگی برسه اینجا رو نگاه کن چه اخمی کرده این پسر ناز
فریبا
18 مرداد 94 13:50
به به عزیزکم. چه عکسهای خوشگلی. هزارماشالا شیطونی ها رادوین گلم. همیشه لبت خندون باشه و زیر سایه پدر و مادر شیطنت های کودکانه ات دوام داشته باشه