رادوينرادوين، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 30 روز سن داره
رونیارونیا، تا این لحظه: 5 سال و 11 ماه و 3 روز سن داره

خاطرات عزيز دل مامان و بابا

خوشبختی برای من است چون آنان که دوستشان دارم کنارم هستن

داستان ترك پستونك

1394/4/30 11:34
نویسنده : مامان منير
182 بازدید
اشتراک گذاری

خوب گل پسر من

مي خوام از يه چيز مهم برات بگم 

شايد براي خيلي از خانواده اين كار اصلا مهم نباشه ولي من برام خيلي مهم بود اين داستان ترك پستانك تو 

تا حالا چندين مقاله و مطلب در اين مورد خونده بودم.

و چيزي كه بيشتر از همه منو ناراحت مي كردغمگین اين بود كه كسي تا مم تو دهنت مي ديد مي گفت اااااا هنوز مم مي خوره و بر مي گشت به تو مي گفت بزرگ شدي ديگه نبايد بخوري  و بعدش هم هزار تا پند و راهكار و عوارض پستونك خوردن و كه به راحتي مي تونم بگم هيچ كدوم هيچ اصل عملي پشت سرش نبود .

و من از برخودشون با تو حتي هم عصبي عصبانیمي شدم ، چون به اونا هيچ ربطي نداشت و اين يك مسئله شخصي بود 

البته گاها شده بود به بعضي ها جواب داده بودم و به اصطلاح طرف و لال كرده بودم ولييييييييييييييييي

از همه اينا برام مهم تو بودي ، اين كه اين كار وقتي انجام بشه كه تو هيج آسيبي نبيني 

با توجه به چيز هايي كه خونده بودم ديگه وقت مناسب رسيده بود و تو رو بايد كم كم آماده مي كردم براي ترك پستونك و چون گاهي وقتا هم نبودش اذيت مي كرد ، به خصوص وقتي كه با هم بوديم و من رانندگي مي كردم و تو مم رو مي خواستي و من جايي بودم كه نمي تونستم بهت بدم و از اين شرايط هاااااامتفکر

اين كار رو از فرودين شروع كردم با زمان كمتر تو روز خوردن و بعد با نخوردن پستونك براي خوابيدن ظهر و خلاصه كنم تو آخر ارديبهشت تو كامل مي شد كه يك روز بدون پستونك باشي و حتي براي خواب شب هم نخواهي 

تا رسيد روزي كه بايد مهد مي رفتي و يك موقعيت جديد و حساس رو تجربه مي كردي ترسو

با مشاور مهد صحبت كردم و داستان و براش گفتم و اينكه تو با پستونك خيلي زود آروم ميشي (چون من مي ترسيدم اونجا خيلي بي قراري كني ) به همين خاطر گفت بذار روز هاي اول پستونكش همراهش باشه و بعد دوباره كه به محيط عادت كرد و همه چي عادي شد دوباره مي زاريم كنار 

خداييش هم بگم تو مهد هم زياد مم نمي خوردي و به خصوص وقتي مي يومدي ديگه بيرون از مهد هم مثل قبل بهت نمي دادم مگر وقتي خودت مي يومدي و رسما مي خواستي

تا رسيد به تعطيلات آخر اين هفته كه 5 روز قرار بود خونه باشيم و با بابا رضا هماهنگ كرديم كه همه توجه مونو بديم به تو تا ديگه كلا با پستونك خدا حافظي كني بای بای

اولين كار كه طي برنامه ريزي قبلي تعداد دفعات و خيلي كم كرده بود و تو مهد هم سپرده بودم ديگه بهت ندن. 

اومديم خونه همه پستونك ها رو قايم كردم به جز يكي رو كه تو دوستش نداشتي و وقتي مم خواستي اونو بهت دادم 

و چون خوشت نمي يومد بيشتر باهاش بازي مي كردي تا بخوري

من هم كه بي علاقگي تو ديدم رفتم سراغ مرحله بعد كه قيچي كردن سر پستونك بود  به طوري كه تو نبيني كار منه و دوباره پستونك رو گذاشتم بين واسباب بازي هات

همش منتظر عكس العملت بود كه چه مي كني خطا

كه مم و برداشتي و گذاشتي دهنت و همون آن از دهنت در آوردي و نگاش كردي ولي متوجه تغيير نشدي ولي ديگه نخوردي 

همين كار و چند بار ادامه دادي ولي چون خوشت نمي يومد از خوردن بي خيال شدي 

شب اول بدون پستونك خوابي ولي تو خواب كه بيدار مي شدي نق مي زدي چون مم نداشتي كمي كلافه مي شدي ولي در كل خوب خوابيدي 

از فردا صبحش هم خودت ديگه اصلا سراغش نرفتي با اينكه بين اسباب بازي هات بود 

روز بعد هم من كلا برش داشتم و ديگه همون شد داستان ترك پستونك و اينكه پسرم خودش ديگه سراغي از مم  نگرفت.

و اين هم عكس جوجه نازم در اين روز ها 

رادوين با آخرين پستونك 

و پسرم شاد و خندان كه ديگه مم نخورد 

اميدوارم هميشه شاد و سر بلند باشي 

و خدا را شكر اين مرحله رو هم به خوبي و راحتي پشت سر گذاشتيم.

پسندها (1)

نظرات (0)