رادوينرادوين، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 30 روز سن داره
رونیارونیا، تا این لحظه: 5 سال و 11 ماه و 3 روز سن داره

خاطرات عزيز دل مامان و بابا

خوشبختی برای من است چون آنان که دوستشان دارم کنارم هستن

شب عيد فطر و آتيش بازي تو برج ميلاد

1394/4/26 23:31
نویسنده : مامان منير
174 بازدید
اشتراک گذاری

سلام جانان من 

عشق مامان 

بالاخره رسيديم به آخرين روز ماه مبارك رمضان و عيد سعيد فطر كه آدم ياد اين جمله مي افته كه صد شكر كه اين آدم و صد حيف كه آن رفت 

من امسال بعد حدود 6 - 7 سال كه روزه نمي تونستم بگيرم ، بالاخره 2 روز روزه گرفتم كه البته بعدش مريض شدم و هزار تا داستان كه هنوز هم درگير بيماري هستم كه به خاطر ضعف بدن ديرتر خوب دارم مي شم 

پارسال شب عيد فطر با بابارفته بوديم برج ميلاد و مراسم آتيش بازي بود و جشن و خيلي خوش گذشت ، به همين خاطر به بابا پيشنهاد دادم اگه اين تعطيلات جايي مسافرت نرفتيم حتما امسال هم بريم 

براي حدود ساعت 6 بود كه زنگ زدم به زن عمو و بهش گفتم كه شب مي خواهيم بريم برج ميلاد و قرار شد اونا هم خبر بدن مي تونن بيان يا نه ، چون قرار بود برن خريد.

بابايي هم امشب مسجد مراسم داشتن و ماماني تنها بود ، به همين خاطر باهاش هماهنگ كرديم و رفتيم دنبال ماماني و رفتيم سمت برج 

قبل راه افتادم عمو داود زنگ زد كه شلوغه و نميان ، من هم دلم گرفت چون دلم براي زن عمو و نوشادي تنگ شده بود و با اونا خيلي خوش مي گذشت به همين دليل وقتي رسيديم به برج و ديدم خلوته و زياد شلوغ نيست باز بهشون زنگ زدم و قرار شد اونا هم بيان و من كلي دعا كردم زياد اذيت نشن و اونا هم راحت بيان 

وقتي رسيديم برج و ماشين و تو پاركينگ طبقاتي پارك كرديم همون موقع اذان داد كه شما انگا از همه بدتر روزه بودي و تندي شروع كردي به آب خوردن 

بعد هم كه وارد محوطه برج شديم اول نشستيم و يك سفره افطار ساده پهن كرديم و ماماني و بابا افطار خوردن تو هم كه اسباب بازي ها برات جالب بود رفتي جلوي بخش اونا ايستادي و موتور ها رو نگاه مي كردي 

براي ساعت حدود 9 بود كه عمو داود اينا رسيدن كه هم زمان با رسيدن اونا آتيش بازي هم شروع شد 

كه اولش از صداشون كمي ترسيدي ولي بعد ماماني باهات بازي كردي و كيشو كيشو مي گفتي و مي خنديدي 

نوشادي هم كه مي دويد و مي خواست اونا رو از آسمون بگيره 

خدايي شما دو تا مورچه ها خيلي بانمك شديد 

بعد هم رفتيم تو غرفه ها و شما دو تا گير داده بوديد به غرفه شير دوغ شتر و براي خودتون اون تو مي چرخيديد و بيرون هم نمي يومديد كه اخر من به زور آوردمتون بيرون 

تو همون سالن يك نقاشي زيبا بود كه شما و بابا باهاش يك عكس زيبا گرفتيد 

بعد رفتيم سالن اسباب بازي كه يك ميز بزرگ بود روش يك عالمه مهره هاي دومينو بود دلت نخواد جاي تو و نوشاد ، من و زن عمو حسابي بازي كرديم و يك عالمه خنديديم 

نوشاد كه نگو همون وسط ميز روي دومينو خوابيد و شروع كرد به شير خوردن تو هم رفتي بغل ماماني و شيرتو خوردي و من و زن عمو هم چنان بازي مي كرديم خندونک

بعد از اون كمي تو محوطه چرخيديم و براي ساعت 11 بود كه عمو اينا رفتن ، ما هم رفتيم توي ساختمان اصلي برج و نماز خونديم و بعد دوباره كمي تو محوطه گردش كرديم و تو هم با صداي آهنگ ها ناناي مي كردي و دست مي زدي و حسابي شاد بودي 

براي شام هم رفتيم رستوران جوجه بريانك كه بابايي هم به ما ملحق شد كه البته شام نخورد و تو پارك نشست 

فداي پسرم هم بشم كه تو اين رستوران مثل آقاها تو صندلي مي شينه و غذا شو مي خوره و من لذت مي برم

بعدش هم كه ديگه خيلي دير شده بود بابايي و ماماني رو رسونديم خونشون و رفتيم خونه 

وللللللللليييييييييييييييييييييي

ان قدر اونجا به ما خوش گذشته بود و از بازي دو مينو لذت برده بوديم بابا اومد دومينو تو رو كه خاله برات خريده بود و من به خاطر اينكه مهرهاش گم نشه باز نكرده بودم و باز كرد و تا ساعت 2 و نيم داشتيم سه تايي با هم بازي مي كرديم .

خيلي شب خوبي بود 

آخر شب قبل خواب به بابارضا گفتم دستت درد نكنه امروز به من خيلي خوش گذشت و عالي بود 

واقعا عالي بود

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)