رادوينرادوين، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 30 روز سن داره
رونیارونیا، تا این لحظه: 5 سال و 11 ماه و 3 روز سن داره

خاطرات عزيز دل مامان و بابا

خوشبختی برای من است چون آنان که دوستشان دارم کنارم هستن

حضوري دوباره در سينما - نهنگ عنبر

سلام نازدونه  بعد مدتي دوباره تصميم گرفتيم كه با هم بريم سينما و چون به نظرم اومد كه محيط اونجا رو بايد يادت رفته باشه برات كمي توضيح دادم كه اونجا يه تلويزون بزرگه و چراغ ها رو هم خاموش مي كن  و اون قدر تاريك نميشه كه شما منو نبيني  خلاصه بابا اومد دنبالمون و رفتيم سمت سينما  و قرار بود فليم نهنگ عنبر 2 رو ببينيم . تو لابي سينما كه منتظر بوديم تا در سالن باز شه و تو سراغ تلويزون و از من گرفتي و من بهت در سالن رو نشون دادم و گفتم اين در كه باز بشه اونجاست ولي انگار اين جواب من برات قانع كننده نبود و تو براي ديدن عجله داشتي  كه يهو بهم گفتي مامان اوناهاش ديدمنش  من با تعجب به سمتت برگشتم كه چي ديدي...
3 خرداد 1396

يك شب به ياد ماندني برفراز آسمان در رستوران گردان برج ميلاد

سلام جيگر طلاي مامان آخ كه چه قدر بلا شدي  چه قدر بزرگ شدي و چه قدر نوع شيطنت هات عوض شده  من در كل مي خوام بگم براي خودت دلبري شدي و حسابي پيش من و بابا دلبري مي كني   بعد چند وقت كه هماهنگ كرده بوديم بالاخره روز موعد رسيد و من هم از روز قبل زنگ زده بود و ميز براي شام امشب رو هم رزرو كرده بودم. وقتي عصري اومدم دم مهد كودك دنبالت از تو حياط مهد به برج ميلاد رو نشون دادم و گفتم امشب مي خواهيم بريم بالاي اون و بعد از اون بود كه بايد به موج سوال هاي تو پاسخ مي دادم. و تو مسير اتوبان چمران كه برج هم مسير ما بود و تو هر لحظه يك سوال جديد برات پيش مي يومد. كه درش كجاست ؟ چه جوري ميرن توش؟ چه جوري بريم ب...
28 ارديبهشت 1396

كيك blue - كيك آبي

عزيز دلم سلام  نازدونه من كه خيلي دوست دارم و چند وقتيه نتونستم بيام و برات چيزي بنويسم  حال و حسم خرابه  هم جسم و هم روحم كمي داغونه و خسته است  فشار كار و اتفاقات كناري خودش مزيد علت مي شود كه دير به دير بيام . حالا بريم سر اصل مطلب  چند وقتي كه تو مهد شما تولد دوستاتون داره پشت سر هم ميشه و مادر ها دونه دونه براي بچه ها تولد مي گيرن و كيك و بادكنك و شمع و نانا كردن تو مهد  و تو هم عاشق كيك  هي از من سراغ زمان تولد رو مي گرفتي و اينكه كي تولد من ميشه و برام من هم تو مهد تولد ميگيري؟ كه من بهت گفتم آره مامان برات تولد مي گيرم  اما تولدت تابستونه و خيلي ديگه مونده  ام...
16 ارديبهشت 1396

بازگشت از سفر نوروزي و باز بيمارستان اختر

سلام نازدونه من در آخرين لحظات سفر نوروزي شما باز شاهكاري از خودت نشون دادي  و شب آخر در حين بازي با اميررضا روي لحاف و تشك هاي پهن شده خوردي زمين و دستت درد گرفت و زدي زير گريه  من همون موقع انگشتاتو نگاه كردم و چيزي نديدم و با اين حال گرفتم زير آب يخ و چون ديگه دير وقت بود و حدود ساعت يك شب بردمت خوابودمت و چشم روز بد نبينه  صبح كه بيدارت كردم كه بلند شي و مي خواستم وسايل رو جمع كنم كه به سمت تهران راه بيافتيم ديدم بله  آنچه نبايد بشه شده  انگشت كوچيك دست راستت دو بند پاييني باد كرده و كبود شده و اشك و داد شما هم بماند كه تا چيزي بهش مي خورد مي رفت بالا  و از طرفي هم همش بهونه مي گرفتي ...
4 فروردين 1396

سال 1396 مبارك

سلام عزيز دلم  سال نوت مبارك  سال 95 با همه خوشي ها و سختي هاش گذشت  و اميدواريم امسال سال خوبي پيش رو داشته باشيم و در كنار هم به شادي و سلامتي روزگار را سپري كنيم. راستي بابارضا برات يك ميز و صندلي براي عيدت گرفت كه حسابي باهاش حال مي كني  من هم برات يك كلاه گرفتم  كه خيلي دوستش داري  
1 فروردين 1396

كاشت درخت در حياط خونه جديد

سلام جيگر طلاي من  اميدوارم هميشه خوشحال باشي حياط خونه جديدمون يك باغچه كوچيك داره و بابارضا هم كه عاشق گل و گياه  كه سه تايي با هم رفتيم بازار گل امام رضا و يك درخت گيلاس و آلبالو خريديم و يك سري هم بذر سبزي ( شاهي و ريحان سبز و فلفل و گوجه و گل خريديم. فرداش هم با هم اونا رو تو باغچه كاشتيم و خيلي خوش گذشت  اميدواريم درخت هامون ريشه دار بشه و بر قرار باشه  با رشد و سرسبز شدن اونا دلمامون هم شاد بشه    البته بابا درخت مو و انجير هم گرفت و اونا هم ريشه زد و روز هاي بعد كاشتيم . خدايا خودت به زندگيمون بركت بده دلمونا شاد كنار هم نگه دار ...
13 اسفند 1395

كتاب خواني پسر براي مامان

نازدونه من سلام  عزيز دلم ديگه بزرگ شدي و كارهاي تازه اي ياد گرفتي الان چند شبه كه من موقع خواب برات كتاب مي خونم و تو گوش مي دي و مي خوابي .  البته كه هزار قر و فر هم ميايي كه بخوابي  اما  نكته جالب اينجاست كه تو كتاب ها رو حفظ شدي ( مجموع كتاب هاي مي مي ني ) برام خيلي جالب بود كه كتاب رو ورق مي زني و از روي تصاوير تقريبا عينا جملات رو برام مي خوندي قربونت برم كه خيلي خوب بودي  واقعا از اين كار انرژي گرفتم  و خيلي خوشحال شدم  و برام خوشايند بود كه پسرم بزرگ شدي و چيزاي جديد ياد گرفتي 
10 اسفند 1395

تولد بابا سيد با حضور رادوين و داداشي

جيگر طلاي من سلام  خوبي نفسم  خيلي دوست دارم  هفته پيش بابا سيد رفته بود مسافرت و براي روز تولدش تهران نبود. براي همين آخر هفته براي باباسيد تولد گرفتيم  تو و داداشي هم تا تونستيد آتيش سوزونديد و براي خودتون شادي كرديد.   باباي خوبم  اميدوارم هميشه سلامت باشي و سايه ات بالاي سر ما باشه  ...
4 اسفند 1395

عيد كجا بريم

سلام همه جونم  گل پسر نازم  باز سال داره تموم ميشه و به تعطيلات نوروز نزديك مي شيم و بهترين زمان براي مسافرت رفتنه  با پيگيري هاي بابا رضا جون و هماهنگ كردن  داريم پيگير مي شيم كه بتونيم چمخاله جا بگيريم و  از طرفي هم عمه داره براي عباس آباد جا مي گيره  و بابا هم به دوستاش سپرده كه برامون اگه ميشه يزد يا شيراز جا بگيره  چون خدايي پارسال عيد يزد بهمون خيلي خوش گذشت. حالا ببينيم كه چه پيش مياد و آخر قسمتون كجا ميشه   
1 اسفند 1395