رادوينرادوين، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 1 روز سن داره
رونیارونیا، تا این لحظه: 5 سال و 11 ماه و 5 روز سن داره

خاطرات عزيز دل مامان و بابا

خوشبختی برای من است چون آنان که دوستشان دارم کنارم هستن

يك شب به ياد ماندني برفراز آسمان در رستوران گردان برج ميلاد

1396/2/28 19:08
نویسنده : مامان منير
126 بازدید
اشتراک گذاری

سلام جيگر طلاي مامان

آخ كه چه قدر بلا شدي 

چه قدر بزرگ شدي و چه قدر نوع شيطنت هات عوض شده 

من در كل مي خوام بگم براي خودت دلبري شدي و حسابي پيش من و بابا دلبري مي كني

 

بعد چند وقت كه هماهنگ كرده بوديم بالاخره روز موعد رسيد و من هم از روز قبل زنگ زده بود و ميز براي شام امشب رو هم رزرو كرده بودم.

وقتي عصري اومدم دم مهد كودك دنبالت از تو حياط مهد به برج ميلاد رو نشون دادم و گفتم امشب مي خواهيم بريم بالاي اون و بعد از اون بود كه بايد به موج سوال هاي تو پاسخ مي دادم.

و تو مسير اتوبان چمران كه برج هم مسير ما بود و تو هر لحظه يك سوال جديد برات پيش مي يومد.

كه درش كجاست ؟

چه جوري ميرن توش؟

چه جوري بريم بالا؟

كيا ميان؟

بايد چي بخورم؟

بابا كي مياد ؟

خوب از الان بريم 

اون كج نميشه بيافته

و .......

خلاصه اين سوال ها تا رسيدن بابا به خونه هم چنان ادامه داشت .

ولي جالبش اينجا بود 

بهت گفتم خوب آخر چي مي خواي بخوري ؟

با لحني متفكرانه بهم گفتي :‌يكم سوپ ، كمي سالاد ، يكم هم پلو با مرغ يا ماهي و ژله هم مي خوام .

رسيديم به برج و تو مسير كل سوال ها رو دوباره از بابا پرسيدي ؟ اونم هم بهت جواب مي داد

متحيرانه به برج نگاه مي كردي كه چه قدر بزرگه و ذوق داشتي و بعد رفتيم تو لابي زير برج و من فقط عاشق تو بودم كه با چه هيجاني به اين ور اون و نگاه مي كردي و همه چي برات جالب بود.

و هيجان اصلي زمان سوار شدن به آسانسور كه با سرعت تمام به سمت بالا مي رفت و باديدن دور شدن از زمين برات موضوع جالب بود كه داريم ميريم آسمون.

اول از همه بگم دست بابا درد نكنه كه ما رو برد اونجا ،‌چون براي من هم خيلي جالب بود و هيجان خودم هم كمتر از تو نبود و البته كه به اسرار من هم زود اومديم بالاي برج چون من دلم ميخواست غروب آفتاب رو از اونجا ببينم و اينكه شهر تهران با اين عظمت چه جور يتو تاريكي شب غرق ميشه و چراغ ها همه جا رو روشن مي كن.

و اونجا همه چي عالي بود 

موسيقي زنده با پيانو و غذاهاي خوب 

و بخش جالبش اونجا بود كه من براي سرو غذاي اصلي رفتم و تو هم باهام اومدي و من در حالي كه داشتم به صحبت هاي سر آشپز گوش مي دادم كه در مورد سس ها توضيح مي داد و به تو غذا ها رو پيشنهاد مي دادم و تو هم كه همش مي گفتي خوب نيست و دوست ندارم 

سر آشپز رو بهت كرد و گفت : پسرم چي دوست داري و تو با اخم و جديت تمام بهش گفتي اصلا غذاهاتو دوست ندارم 

و من هم اول كمي خجالت كشيدم و بعد خنده ام گفت. 

البته ايشون لطف كامل داشتن و از من خواستن كه اگه تو غذاي خاصي دوست داري بگم تا برات همون لحظه درست كنه و بعد هم آخر برات سيب زميني سرخ كرده آورد و گفت اين و همه بچه ها دوست دارن.

بعد هم آخر شب كه يختون حسابي باز شده بود و رستوران هم خلوت تر شده بود ديگه ماشين هاتو گرفته بودي دست و كف رستوران براي خودت قل مي خوردي

خلاصه شب عالي بود.

و جالب بگم كه تا از برج اومديم پايين رو به بابا كردي و گفتي بازم ميآييم اينجا.

دوست دارم جونم.

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)