رادوينرادوين، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 9 روز سن داره
رونیارونیا، تا این لحظه: 5 سال و 11 ماه و 13 روز سن داره

خاطرات عزيز دل مامان و بابا

خوشبختی برای من است چون آنان که دوستشان دارم کنارم هستن

رونیا خانم و ایستادن

سلام به فرشته کوچولوی خونه  این نازدونه که ان قدر آتیش شده که نگو ونپرس  به قول مامان جون که اعتماد به نفسشم زیاده  هنوز از یاد گیری چهار دست و پا رفتنت نگذشته که می خوای بلند شی و راه بری  برات هم فرقی نداره که گوشه دیوار باشی ، وسط اتاق یا یکی از ما رو می گیری و خودتو بلند می کنی و کاری که هم تازه تر شروع کردی دستاتو ول می کنی و هنوز مستقر نشده تند می خوای گام برداری . بابارضا که میگه این مورچه خانم تا عید راه می افته . خلاصه بگم که خیلی دلبر شدی. داداش رادوین که حسابی هواتو داره و تو هم با این کوچولویی معلومه که خیلی دوستش داری چون همش دنبال داداشی خدا شما رو برای هم حفظ کنه  و برای من و...
14 اسفند 1397

آش دندونی برای رونیا خانم

سلام و صد سلام  به فرشته های کوچولوی خونه ما  و بالاخره من موفق شدم برای نانا خانم آش دندونی درست کنم  از قدیم گفتناااااااااا تو کاری نه بیاری توش می مونی  من می خواستم سریع تا دندونت نیش زد برات آش درست کنم که بابا گفت نه باید صبر کنی دندونش در بیاد که در بیاد همانا که دندون دوم هم تندی اومد بیرون و من موفق نمی شدم برای دختر گلم اش دندونی درست کنم ( یک هفته بابا نبود ، یک هفته مسافرت، یک هفته مامان جون اینا نبودم و ...) خلاصه بگم یعنی نشدی افتاده بود توش آخر سر گفتم این هفته درست می کنم که ریز ریز چیزهای مورد نیاز رو خردیدم که بابا گفت آخر هفته می خواد بره شمال و من باز وا موندم ولی یک اتفاق که رباط پای با...
14 اسفند 1397

آغاز چهار دست و پا راه رفتن نانا خانم

سلام به فرشته های ناز خونه ما  یه خبر بدم که نانا خانم بالاخره یاد گرفت چهار دست و پا چند تایی بره  قربون دخترم برم که مراحل تکامل رشد رو خط به خط داره پیش میره ، البته زیاد سینه خیز نرفتی ولی قربون عقب عقب رفتن تو چهار دست و پاتم که با عشق می آیی به سمت چیزی بری ولی به جای جلو می رفتی عقب آخ که بمیرم که چه حرصی می خوردی. فدای رادوینم بشوم که تو این مواقع با قربون صدقه می آید بغلت می کنه و میگه ماه خانومم گیر کرده ، چی می خوای عزیز دلم بهت بدم. یعنی من عاشق قربون صدقه رفتنای رادوین برای رونیا خانمم هستما. بعد هم که حالت یک طرفه می رفتی یعنی پای راست تو همون حالت چهار دست و پا ولی پای چپ را صاف می آوردی بالا و بلند می...
29 بهمن 1397

رادوین و کلاس موسیقی

سلام به پسر نازم  این و برات می نویسم چون واقعا در حال حاضر سردرگم هستم نمی دونم باید چی کار کنم و شاید بهتر بگم نمی دونم کاری که می کنم درسته و برات خوبه یا نه  چون برخورد با این موضوع کاملا من و سر در گم می کنه. قضیه از این قراره - رفتن به کلاس موسیقی روزایی که خسته ای و قبلش خوب استراحت نکردی  وقتی می خوای بری کلاس غر می زنی و می گی که دیگه نمی خوای کلاس بری- نمی خوای تمرین کنی و من اصلا دوست ندارم. تو همین حال وقتی میری سر کلاس اونجا قشنگ حرف گوش میدی و می خونی و ساز می زنی بعد کلاس کاملا خوبی. بعضی روزا هم که کاملا سرحال تمرین می کنی ، شعر ها رو حفظ می کنی ، حتی موقع بازی با اسباب بازی ها می بینم ک...
1 بهمن 1397

رویش اولین مروارید سفید برای فرشته کوچولوی خونه ما

سلام به عزیزای دل من  خانم طلا، پسر بلا یه خبر مهم و خوب  هورااااااااااااااااا اولین مروارید سفید  تو لثه های صورتی دخترک نازه ما خودش نشون داد. رونیا خانم  عروسک خونه  عشق داداش مبارک باشه مادر  الهی چیزای خوب باهاش بخوری  و دندون تازه و فکر مامان برای درست کردن آش دندونی برای دخترش وای که چی حالی میده  تمام خاطرات دندونی رادوین جون برام زنده شد. خدای من چه قدر زود می گذره، البته یادمه رادی تو 11 ماهگی اولین دندونش در اومد ولی رونیا جونی تو 8 ماه اولین مرواریدشو گرفت. البته فعلا که اصلا آبریزش دهان، اسهال و تب نداری، فقط چند شبه که بی قراری. نمی دونی چه ق...
1 بهمن 1397

حس خوب شنیدن مامان از فرشته کوچکم

وای خدای من شکرت  نمی دونید الان چه حسی دارم  حس مادری بهترین حس دنیاست اینکه مامان صدات کنن یه افتخاره  و خدایا برای این افتخار مجددی که بهم اعطلا کردی ازت خیلی ممنون رونیا من - عاشقانه قلب کوچکم الان دو روزه که کلمه ماما رو یاد گرفتی و هر وقت منو می بینی و می خوای بیایی بغلم دستا تو باز می کنی و میگی ماما به خدا که این زیباترین آهنگ دلنشین زندگی منه  تا اونجا که یادمه همه بچه ها اول می گن بابا ولی فرشته کوچولوی من به لطف داداش رادوینش اول ماما رو یاد گرفت  البته اینم رو هم بگم که داداشی داره لحظه شماری می کنه رونیا کوچولو بهش بگه دادا و من بهش گفتم به رونیا یاد بدی. فرشته کوچولوی من - درس...
24 دی 1397

چه زود یک ماه گذشت

سلام به نازدونه های مامان  دو تا تکه های قلبم  شمایی که تمام جونم برای شماست. خیلی دوستون دارم  امروز داشتم تقویم رو نگاه می کردم. مثل پلک بر هم زدنی یک ماه گذشت. نه به همین راحتی ولی خیلی سریع گذشت. انگار همین دیروز بود که دغدغه برگشت به سر کار رو داشتم و حالا یک ماهه که هر روز صبح سه تا کیف دستم. رونیا تو بغلم و دست رادوین تو دستم با هم از خونه میاییم تو پارکینگ و اول نانا خانم رو می رسونیم خونه مامان جون ( به قول معروف یه کوه پیمایی می کنم - ورزش صبح گاهی) و بعد با پسرم روانه مهد کودک می شیم و بعد هم خودم میام سرکار و همین مسیر بالعکس در برگشت به خونه تکرار میشه. و سخت ترین اتفاقش شب هایی که رونیا خانم تا ...
16 دی 1397