چه زود یک ماه گذشت
سلام به نازدونه های مامان
دو تا تکه های قلبم
شمایی که تمام جونم برای شماست.
خیلی دوستون دارم
امروز داشتم تقویم رو نگاه می کردم. مثل پلک بر هم زدنی یک ماه گذشت.
نه به همین راحتی ولی خیلی سریع گذشت. انگار همین دیروز بود که دغدغه برگشت به سر کار رو داشتم و حالا یک ماهه که هر روز صبح سه تا کیف دستم. رونیا تو بغلم و دست رادوین تو دستم با هم از خونه میاییم تو پارکینگ و اول نانا خانم رو می رسونیم خونه مامان جون ( به قول معروف یه کوه پیمایی می کنم - ورزش صبح گاهی) و بعد با پسرم روانه مهد کودک می شیم و بعد هم خودم میام سرکار و همین مسیر بالعکس در برگشت به خونه تکرار میشه.
و سخت ترین اتفاقش شب هایی که رونیا خانم تا ساعت 2 شب دلش نمی خواد بخوابه و مامان کنارش بیداره بی خیال اینکه فردا صبح باید بره سرکار.( البته گاهی پشت فرمان دارم از خواب می میرم.) ولی خدا با ماست و بهم توانایی میده و اینا همش عشقم به شماهاست که بهم قوت میده .
امیداوارم شما دو تا فرشته ی من بتونید سالم بزرگ بشید و برای خودتون تو آینده کسی بشید.
تو زمونه الان زندگی کمی سخت شده باید حتما دو دو تا چهار تا کرد و کاری رو پیش برد اگر نه کم میاری، سخته ولی با حمایت بابارضا و کنار هم 4 تایی این روز ها رو سپری می کنیم.
دلمون می خواد تو زندگی چیزی براتون کم نذاریم.
فداتون بشم
مامان.