رادوينرادوين، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 9 روز سن داره
رونیارونیا، تا این لحظه: 5 سال و 11 ماه و 13 روز سن داره

خاطرات عزيز دل مامان و بابا

خوشبختی برای من است چون آنان که دوستشان دارم کنارم هستن

اولين عيدنوروز

سلام تمام هستي من امروز مي خوام از يك اتفاق مهم زندگي برات بگم عيييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييد آغاز يه سال جديد ، پايان زمستان و شكوفايي بهار ، جشن سالانه ما ايراني ها نوروز هفت سين ايراني سيب و سركه سمنو و سنجد سپمند و سبزه سماق  سر سفره پسر قشنگم نمي دوني از اين كه تو اين عيد تو رو كنار خودم حس مي كنم چه حال عجيبي دارم ، يه جور شوق و نشاط امسال هم طبق هر سال ديگه ما سال تحويل مسافرت هستيم و مي ريم تبريز ، اميدوارم تو راه تو اذيت نشي چون راه كمي طولانيه البته كه بابايي قول داده هر يه ساعت واسته كه ما استراحت كنيم . امسال عمو ابراهيم هم براي اولين سالشه كه عيد با ما مياد تبريز. نيني قشنگم ، براي بودت ...
26 اسفند 1391

نيني ما پسمله

سلام تمام هستي مامان خوبي گل پسرم آره گلم چهار شنبه با بابارضا رفتيم سونو ، واي باورت نميشه تا حالا اين قدر هيجان نداشتم تا چيزي رو بخوان بدونم . با يه حس خوب و تمام هيجان از اداره ساعت ۱۲ و نيم مرخصي گرفتم و اومدم بيرون ، تو راه فكر كنم اگر كسي منو مي ديد برق شادي رو مي تونست تو چشام ببينه وقتي رسيديم دم سونو بابا بزرگ و مامان بزرگت اونجا بودم . بابا بزرگ كه ان قدر استرس داشت اصلا تو ساختمان نيومد . بعد يه كم معطلي نبود ما شد كه رفتيم تو . دكترش يه مرد حدود ۵۰-۶۰ ساله بود ولي خيلي آدم جالبي بود. من و بابا رضا كه داشتيم با تمام هيجان تو رو تو مانيتور نگاه مي كرديم. بابا رضا پرسيد : آقاي دكتر حالش خوبه ؟ مفاصلش و استخوان هاش درست...
19 اسفند 1391

شرح حال يك روز بابارضا

نازدونه اين و برات مي نويسم شرح حالي از بابارضاته من : جلوي تلويزيون ، دراز كشيده به پهلو بابا رضا :داره يواشكي مي خنده من : چي شه ؟ بابارضا : هيچي ؟ من : پس چرا مي خندي ؟ بگو ديگه ؟ نكنه داري به من مي خندي! بابارضا : نه داشتم نيني رو نگاه مي كردم ، آخه داره بزرگ ميشه قربونش برم مي ياد يواشي سمت من ، بابارضا : به نظرت الان صداي قلبش و ميتونم بشنوم من : فكر نكنم ! بابارضا : با شيطنت سرشو مي ذاره رو دلم من : قلقلكم مي ياد و هرهر مي خندم بابارضا : اااااااااا ساكت باش ، نمي شنوم ، بعدش مي گه دستگاه فشار خون كجاست ؟ من : فشار خون ؟؟؟؟؟؟؟؟؟ بابارضا : آره ديگه . گوشي شو مي خوام من : بابايي ، اون كه ديجيتاله ، گوشي نداره...
13 اسفند 1391

اولين عروسي

سلام نازدونه من خوبي ، مامان فدات شه ؟ ديشب اولين عروسي رو با هم رفتيم ، عروسي عمو مهدي بود (پسر منصوره دايي عباس) خيلي خوش گذشت باورت ميشه اولين عروسي بود كه من كلا نشستم سر جام و اصلا بلند نشدم برم برقصم كه مبادا اتفاقي برات بيافته . مامان بزرگتم اونجا به همه فاميل بابايي گفت كه تو داري به خانواده ما اضافه ميشي و همه عمه هاي بابا رضا حسابي ذوق كردن . منم نه اينكه ما واسشون خيلي عزيزيم. امروز هم زن عمو مينا زنگ زد و حسابي جوياي حالت شد و قربون صدقه ات رفت ، حال نيني اونا هم خوبه . فردا بايد برم آ.غربالگري بدم . راستي امروز توي يه سايت يه سري سوال جواب مي دادي و بعد مي گفت نيني دخمله يا پسمل ، من هم همه رو جواب دادم گفت احتم...
13 اسفند 1391

خبر خوش

سلام نيني جونم خوبي نازدونه من يه خبر خوش برات دارم امروز زن عمو مينا بهم زنگ زد و بعد اينكه حال من و تو پرسيد بهم گفت كه اونا هم دارن نيني دار ميشن فكر كنم سه ماه بعد تولد تو نيني اونا هم دنيا بياد الان ما هفته ۱۴ رو امروز تموم مي كنيم و فردا وارد هفته ۱۵ ميشيم ، زن عمو ۳ هفته اش بود. من كه از ته دل براشون خيلي خوشحال شدم حالا فقط مونده عمه بهناز ، اونم بايد اغفالش كنيم تا اوضاع و احوالش خوبه بره دنبال نيني دار شدن فقط دارم به اون روز فكر مي كنم كه سه تا نيني كوچولو و امير رضا هم كه سردسته بيچاره بابابزرگت اعصابش چي مي خواد بكشه گلم مراقب خودت باش دوست داريم يه عالمه ...
5 اسفند 1391

انتظار براي تعيين جنسيت

نيني گلم راستي اين سري كه رفتم دكتر براي۱۴ آز غربالگري و براي  ۱۹ اسفند برام سونو نوشت هورا سونو تشخيص جنسيت هر چي به بابا رضات مي گم دوست داري نيني دختر باشه يا پسر هيچي نمي گه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ هميشه ميگه فقط سالم باشه مي گم باشه سالم باشه و چي باشه ؟؟؟؟؟؟ اما بالاخره يه جور از زيرش در ميره و جواب نمي ده ، بعد با شيطنت مي گه هر چي باشه فقط شبيه تو باشه نيني اگه مي دونستي من چه قدر بابارضاتو دوست دارم ، بدون اون هيچ لحظه شاد و غمگين و نمي تونم تنهايي تحمل كنم . اون عاشق ماست . به خاطر فداكاري و زحمت هايي كه برامون ميكشه بهش افتخار مي كنم . باباييت بهترين شوشو دنياست و مي دونم بهترين باباي دنيا هم ميشه . خدا برامون حفظش كنه الهههه...
28 بهمن 1391

رفتن به نمايشگاه

سلام شادونه من حال شما خوبه ؟ من حالم خيلي بهتره ، كمي از دست حالت تهوع و اين طور چيزا خلاص شدم . ديروز با بابارضا و مامان بزرگ و بابابزرگت رفتيم نمايشگاه نوزاد ، كودك و نوجوان+مادر باردار واي جات خالي بود تو بغلم اونجا همي چي براي تو بود برات يه سرويس خواب انتخاب كرديم ، اگه به مامان بزرگ بود كه مي گفت بخريم بريم خونه همه منتظرتن تا زود بيايي ديروز يه عالمه لباس با بابارضا انتخاب مي كرديم ولي خنده بازار بود يكي پسرونه ور مي داشتيم يكي دخترونه ، صاحب غرفه مونده بود نيني ما چيه خبر نداشت ما هم خودمون نمي دونيم نينيمون چيه   خلاصه خيلي زماني خوبي بود شب هم رفتيم خونه مامان بزرگ اينا و شب براي بابابزرگ تولد گرفتيم ، خيلي خ...
28 بهمن 1391