رادوينرادوين، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه سن داره
رونیارونیا، تا این لحظه: 5 سال و 11 ماه و 4 روز سن داره

خاطرات عزيز دل مامان و بابا

خوشبختی برای من است چون آنان که دوستشان دارم کنارم هستن

نيني ما پسمله

1391/12/19 13:50
نویسنده : مامان منير
163 بازدید
اشتراک گذاری
سلام تمام هستي مامان

خوبي گل پسرم

آره گلم چهار شنبه با بابارضا رفتيم سونو ، واي باورت نميشه تا حالا اين قدر هيجان نداشتم تا چيزي رو بخوان بدونم .

با يه حس خوب و تمام هيجان از اداره ساعت ۱۲ و نيم مرخصي گرفتم و اومدم بيرون ، تو راه فكر كنم اگر كسي منو مي ديد برق شادي رو مي تونست تو چشام ببينه

وقتي رسيديم دم سونو بابا بزرگ و مامان بزرگت اونجا بودم . بابا بزرگ كه ان قدر استرس داشت اصلا تو ساختمان نيومد .

بعد يه كم معطلي نبود ما شد كه رفتيم تو .

دكترش يه مرد حدود ۵۰-۶۰ ساله بود ولي خيلي آدم جالبي بود.

من و بابا رضا كه داشتيم با تمام هيجان تو رو تو مانيتور نگاه مي كرديم.

بابا رضا پرسيد : آقاي دكتر حالش خوبه ؟ مفاصلش و استخوان هاش درسته ؟

دكتر با خنده به ما گفت چيه ان قدر نگرانيت ، نگاش كنيد اون داره برا خودش حال ميكنه ، پاهاتو بهمون نشود داد كه انداخته بودي رو هم و دستات رو هم تكون تكون مي دادي

خلاصه دلم مي خواست همون جا قربونت برم .

ديگه ديگه با كل ذوق و شوق اومديم بيرون ، به خاله افسانه (دوستم) خبر دادم و اونم قرار شد به بچه اي كلوب بگه ، بابا رضا هم فورا به خاله منا گفت

اونم كه برات هلاكه ، داشتن از شادي بال در مياورد ، فقط ناراحت بود كه تو رو نمي تونه استخر ببره

 

خلاصه اش كنم اومديم خونه هم به عمه ها و زن عمو و مامان بزرگت خبر داديم و حسابي همه از اينكه سالم بودي و يه گل پسر خوشحال شدن و حسابي ذوق كردن .

بابا بزرگت هم كه ديگه تاب تحمل تموم شده بود ، زنگ زد تبريز و به همه گفت و بعد اون موج اس ام اس و تماس هاي تبريك بود كه برام اومد ، راستي خبر دار شديم عمو مهدي (پسر عموي من) هم دارن بچه دار ميشن

قدمت خيلي خوب بود ، اول مراد تو دنيا مي آيي، بعد شهريور نيني اونا و بعد هم تو مهر نيني عمو داود

چه شود امسال ..........

 

......

شب قبل من و بابا رضا هي در مورد اينكه تو دختري يا پسر با هم حرف مي زديم آخر قرار شد هر كدوم يكي و انتخاب كنيم

من گفتم دختره ............ بابا رضا گفت پسره

تو مطب دكتر وقتي دكتر گفت نيني تون پسره ، من خنديدم و گفتم من باختم ديشب باباش گفته بود پسره ، دكتر يه نگاهي به من كرد و گفت اشتباه نكن دخترم تو بردي  اون باباشه كه باخته .

.........

۵ شنبه هم با مامان بزرگ رفتيم سلسبيل و من يه سري لباس برات خريدم (قهوه اي كه روش عكس يه كله شيره)

 

پسر قشنگم ، همه هستي من دوست دارم

خيلي مراقب خودت باش

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)