رادوينرادوين، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 22 روز سن داره
رونیارونیا، تا این لحظه: 5 سال و 10 ماه و 26 روز سن داره

خاطرات عزيز دل مامان و بابا

خوشبختی برای من است چون آنان که دوستشان دارم کنارم هستن

رویش اولین مروارید سفید برای فرشته کوچولوی خونه ما

سلام به عزیزای دل من  خانم طلا، پسر بلا یه خبر مهم و خوب  هورااااااااااااااااا اولین مروارید سفید  تو لثه های صورتی دخترک نازه ما خودش نشون داد. رونیا خانم  عروسک خونه  عشق داداش مبارک باشه مادر  الهی چیزای خوب باهاش بخوری  و دندون تازه و فکر مامان برای درست کردن آش دندونی برای دخترش وای که چی حالی میده  تمام خاطرات دندونی رادوین جون برام زنده شد. خدای من چه قدر زود می گذره، البته یادمه رادی تو 11 ماهگی اولین دندونش در اومد ولی رونیا جونی تو 8 ماه اولین مرواریدشو گرفت. البته فعلا که اصلا آبریزش دهان، اسهال و تب نداری، فقط چند شبه که بی قراری. نمی دونی چه ق...
1 بهمن 1397

حس خوب شنیدن مامان از فرشته کوچکم

وای خدای من شکرت  نمی دونید الان چه حسی دارم  حس مادری بهترین حس دنیاست اینکه مامان صدات کنن یه افتخاره  و خدایا برای این افتخار مجددی که بهم اعطلا کردی ازت خیلی ممنون رونیا من - عاشقانه قلب کوچکم الان دو روزه که کلمه ماما رو یاد گرفتی و هر وقت منو می بینی و می خوای بیایی بغلم دستا تو باز می کنی و میگی ماما به خدا که این زیباترین آهنگ دلنشین زندگی منه  تا اونجا که یادمه همه بچه ها اول می گن بابا ولی فرشته کوچولوی من به لطف داداش رادوینش اول ماما رو یاد گرفت  البته اینم رو هم بگم که داداشی داره لحظه شماری می کنه رونیا کوچولو بهش بگه دادا و من بهش گفتم به رونیا یاد بدی. فرشته کوچولوی من - درس...
24 دی 1397

چه زود یک ماه گذشت

سلام به نازدونه های مامان  دو تا تکه های قلبم  شمایی که تمام جونم برای شماست. خیلی دوستون دارم  امروز داشتم تقویم رو نگاه می کردم. مثل پلک بر هم زدنی یک ماه گذشت. نه به همین راحتی ولی خیلی سریع گذشت. انگار همین دیروز بود که دغدغه برگشت به سر کار رو داشتم و حالا یک ماهه که هر روز صبح سه تا کیف دستم. رونیا تو بغلم و دست رادوین تو دستم با هم از خونه میاییم تو پارکینگ و اول نانا خانم رو می رسونیم خونه مامان جون ( به قول معروف یه کوه پیمایی می کنم - ورزش صبح گاهی) و بعد با پسرم روانه مهد کودک می شیم و بعد هم خودم میام سرکار و همین مسیر بالعکس در برگشت به خونه تکرار میشه. و سخت ترین اتفاقش شب هایی که رونیا خانم تا ...
16 دی 1397

هفت ماهگی نانا خانم

عزیز دلم  پایان هفت ماهگیت و آغاز ماه هشتم زندگیت مبارک       نانا خانم در چکاب پایان این ماه به وزن 7100 گرم و قد 68 سانتی متر رسیدی. از مروارید سفید خبری نیست و کمی تنها لثه هات متورم شده . تازه مقدمه ای از چهار دست و پا رو شروع کردی   ...
16 دی 1397

رونیا خانم آتیش شده

دلبر مامان سلام  عزیز نازدونه من  می خوام از آنچه که تا الان یاد گرفتی برات بنویسم  اول از همه که عاشقتم که وقتی صدات می کنیم بر می گردی تندی نگاهمون می کنی .. حتی با اسم های مستعاری که صدات می کنیم . مثلا من می گم نانا خانم -- یا باباسید بهت می گه آی گیزیم... و یاد هم گرفتی یه هون هم می گی که یعنی بله دیگه اطرافیان رو می شناسی و غریبی می کنی و قربونت برم که سریع دو تا دستو باز می کنی و به سمت من می چرخی و خدا نکنه طرف کمی ادامه بده که تو فورا می زنی زیر گریه و اشکات مثل مروارید روان میشه. مقدمه چهار دست و پا رفتن رو شروع کردی. رو سینه می خوابی. رو دستات کمی بلند میشی و کمی می چرخی دیگه زمان طولانی تری می تون...
16 دی 1397

رادوین سنتوری

رادوینم تمام هستی من با تمام تلاش خودت و حمایت های ما تونستی دوره ارفتو تمام کنی و از ماه پیش ساز مورد نظرت رو انتخاب کردی و الان کلاس سنتور میری و این هفته دومین شعرت رو شروع کردی توانا بود هر که دانا بود -- زه دانش دل پیر برنا بود امیدوارم روزی بهترین موزیسین بشی فدای تو و اون دستای کوچیکت بشم من رادوین سنتوری
3 دی 1397

زمینی شدن دختر نازم - رونیا

رونیای عزیزم زیبای من روشنایی زندگیم ساعت 9:30 صبح روز 17 خرداد ماه در بیمارستان اقبال تهران چشم به دنیا گشودی فرشته کوچولوی من 2870 گرم بودی با قد 49 سانت و با تمام تلاش های من آخر 3 کیاو نشدی خدا را شکر که سالم بودی البته که با دخملی تجربه جدیدی رو تجربه کردیم زردی و بستری شدن تو بیمارستان آخه که چه قدر سخت بود چه قدر عذاب کشیدم خدا هیچ مادر و پدری و با مریضی بچه اش آزمایش نکنه که خیلی سخته ولی بعد اون خدا را شکر همه روند رشدت به خوبی پیش رفت فرشته من خیلی دوست داشتنی هستی و همه ما خیلی دوست داریم. عاشق خنده هات هستم و فدای اون چشمای سیاهتم که من و باهاش دنبال می کن دوست دارم عزیزمی . به ق...
3 دی 1397

بازگشت دوباره

سلام به عزیزان دلم خیلی وقته که نبودم و نتونستم براتون چیزی بنویسم خدا را شکر که حالا من مامان دو تا فرشته زمینی هستم و اینکه دوباره به سر کار برگشتم و مشغول روزمرگی دوباره زندگیم. البته که زندگی با شرایط جدید سختی های خاص خودشو داره و از طرفی هم لذت داره امیدوارم بتونم دوباره برای دو فرشته زیبام بیام و حس مادرانه خودم دوباره براتون بنویسم
3 دی 1397

دل نگرانی برای دختر نازم

سلام فرشته کوچولوی مامان که کمتر از یک ماه دیگه زمینی می شی و میای تو بغلم سری آخری که رفتم دکتر برای اینکه از شرایطتت راضی بشه و از حال و احوالت با خبر برای هفته 34 باز برامون سونو نوشت که اینبار سونو رنگی و چند تا مخلفات دیگه هم داشت. من هم تمام جونم دلهره و نگران از وضعیت تو به خصوص وزن گیریت که دکتر از این بابت از هفته قبل یک قرص مولت ویتامین دیگه و یک پودر مکمل هم برای من اضافه کرد تا خیالش راحت بشه و من هم طبق دستورات همه چیز و رعایت می کنم تا مبادا چیزی کم و کسر داشته باشی. خلاصه روز موعود فرا رسید و شد شنبه 22 اردیبهشت و به زمان بارداری برابر 34 هفته و 3 روز . صبح بابا رفت بیمارستان اقبال و برامون وقت گرفت و قرار شد ظهر م...
24 ارديبهشت 1397

تو تنها مامان منی

سلام نازدونه من  گل پسرم  که جونم به جونت وصله. هر روز هم داری دوست داشتنی تر میشی و گاها دلم می خواد بیام بچلونمت و گازت بزنم. دیروز بهم میگی مامان می دونی ؟؟ گفتم چی ؟؟ گفتی تو تنها مامان منی. تو مامان منیر منی . من عاشقتم.   فدای تو پسر ناز بشم که بلدی برای مامان دلبری کنی. بهم میگی من سورتمه تا حالا سوار نشدم. می گم منم سوار نشدم. میای بغلم می کنی و میگی عزیزم تو نینی داری برات خطرناکه. عاشقتم وقتی خسته و نالان روی صندلی ولو میشم  . با دستای باز میای سمت منو بغلم می کنی و میگی دوست دارم. یا یه سری کار خودت انجام می دی و با حس توانمندی کامل میگی مامان ببین این کارها رو برات انجام دادم. ت...
24 ارديبهشت 1397