رادوينرادوين، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 24 روز سن داره
رونیارونیا، تا این لحظه: 5 سال و 10 ماه و 28 روز سن داره

خاطرات عزيز دل مامان و بابا

خوشبختی برای من است چون آنان که دوستشان دارم کنارم هستن

دل نگرانی برای دختر نازم

1397/2/24 23:31
نویسنده : مامان منير
290 بازدید
اشتراک گذاری

سلام فرشته کوچولوی مامان که کمتر از یک ماه دیگه زمینی می شی و میای تو بغلم

سری آخری که رفتم دکتر برای اینکه از شرایطتت راضی بشه و از حال و احوالت با خبر برای هفته 34 باز برامون سونو نوشت که اینبار سونو رنگی و چند تا مخلفات دیگه هم داشت.

من هم تمام جونم دلهره و نگران از وضعیت تو به خصوص وزن گیریت که دکتر از این بابت از هفته قبل یک قرص مولت ویتامین دیگه و یک پودر مکمل هم برای من اضافه کرد تا خیالش راحت بشه و من هم طبق دستورات همه چیز و رعایت می کنم تا مبادا چیزی کم و کسر داشته باشی.

خلاصه روز موعود فرا رسید و شد شنبه 22 اردیبهشت و به زمان بارداری برابر 34 هفته و 3 روز .

صبح بابا رفت بیمارستان اقبال و برامون وقت گرفت و قرار شد ظهر من به همراه داداشی بریم سونو. 

چشمت روز بد نبینه، یک ساعتی زودتر مرخصی گرفتم و خودمو با هزار داستان به موقع راس ساعت 2 رسوندم دم بیمارستان 

اماااااااااااااااااااااااا

جونم برات بگه که تا ساعت 2 و نیم دور بیمارستان داشتم دنبال جا پارک می گشتم. حالم حسابی بد شده بود و از حال بد من، تو هم خودتو جمع کرده بودی و حسایب سفت شده بودی. وای چه قدر بد بود با این ماشین دکل سر تو هر کوچه تنگ و باریکی می کردم باز جا پارک نبود و آخر تو خیابان کلهر نزدیک خوش تونستم جا پارک پیدا کنم.

موقع پیاده شدن نایی برای راه رفتن تو پاهام دیگه نبود. سه تا چهار راه با بیمارستان فاصله داشتیم.

بالاخره رسیدیم بیمارستان و کارهای پذیرش و انجام دادیم و منتظر نوبتمون شدیم که طی رسم همیشه بیمار اورژانسی آوردن و نوبت ما کمی عقب افتاد و من از دلهره داغون.

نوبت ما شد و من و داداشی با هم اومدیم تو اتاق . رادی که عاشق این بود که بیاد تو رو ببینه و باز صدای قلبتو بشنوه.

من هم دل نگران 

تمام گوشم به این بود که خانم دکتر در خصوص وزنت یه چیزی بگه.

خدا را شکر از همه چیت راضی بود.

تاریخ زایمان طبیعی رو 28 خرداد و  سزارین رو 18 خرداد تخمین زد که با گفته خانم دکتر که 17 خرداد بود هم خونی کامل داشت.

وزنت رو هم 2500 گرم گفت. که اولش گفت وزنت کمه.

که وای دنیای منو خراب کرد.

بعد با محاسبه ای که انجام داد گفت  با یک هفته درصد خطا، نه وزن گیریش خوبه

ولی دیگه برای من فایده نداشت . من خراب شده بودم.

جواب سونو رو گرفتیم و اومدیم از بیمارستان بیاییم بیرون که  وای مثل سیل بارون میومد.

یه چند دقیقه ای صبر کردیم اما فایده نداشت و با رادی سمت ماشین راه افتادیم . تو کل مسیر داشتم خودمو می خوردم و قطرات بارون کل صورتم رو خیس کرده بود.

تا رسیدیم به ماشین موش آب کشیده شده بودیم.

وقتی رسیدیم به ماشین احساس کرم به حریم امنم رسیدم ی.

دیگه هیچ ینمی تونست جلومو بگیره ناخواسته اشکام روان شد.

حالم خراب بود. 

حس تنهایی تمام جونم و گرفته بود. 

وای چه قدر بد بود حالم .

با هزار داستان تو اون بارندگی ، خودمونو رسوندیم خونه

فدای پسرم بشم که وقتی اشکای منو دید گفت مامان جونم چی شدی اشکات داره میاد.

من خیلی دوست دارم.

دلم نمی خواست خونه برم . اما جایی نداشتم . مامانی اینا که رفته بودن سمت شمال. خاله منا هم که مدرسه بود و مامانی فریده هم که خونه شهران بودن. بابا هم که سر کار.

تنها تنها مونده بودم و چاره ای جز خونه رفتن نبود.

رسیدیم خونه برای رادی خوراکی گذاشتم و خودم رفتم تو تخت.

تا جا داشت گریه کردم.

بعدش مامانی زنگ زد و سعی کردم بغضمو بخورم ولی متوجه حال بدم شد و وقتی قضیه و ربراش تعریف کردم . گفت مادر یک ماه مونده وزن گیریش تازه تو این ماهه و هزار تا جمله که منو آروم کنه.

تا رسیدن بابا شد.

آخ که نگو وقتی بابارضا اومد دنیا برام تمام شد. نه اینکه آخر هفته هم بابا پیش ما نبود و حسابی دل تنگش بودیم.

دیگه نتونستم گریه نکنم.حسابی خراب خراب بودم. بیچاره بابا که چه قدر تلاش کرد تا حال من آروم بشه.

عزیز دل مامان

ببین نیومده چه قدر نگرانتم و جونم بهت وصله 

ببین بیایی چی میشه 

دوست دارم.

مراقب خودت باش و منم تمام تلاشمو برای حالت خوبت می کنم.

 

 

پسندها (2)

نظرات (4)

مامان ارشیا و پانیامامان ارشیا و پانیا
25 اردیبهشت 97 11:22
سلام خانومی. نگران نباش. انشالله تا ماه اینده وزنش به سه کیلو می رسه. 
🌸محجوب بانو 💖 آقا ســید🌸🌸محجوب بانو 💖 آقا ســید🌸
25 اردیبهشت 97 11:56
انشالله بسلامتي فارغ بشي عزيز دلمممم 😍😍😍😍 انشالله هميشه ب خووووشي و سلامتيييييي خوشحال ميشيم ب بوي بهشت ما هم تشريف بيارييد 😍😍😍😊😊😊☘️☘️☘️🌸🌸❤️❤️❤️❤️❤️ منتظريمممممم
حبیبه
30 اردیبهشت 97 12:13
عزیزم ایشالله به سلامتی بغلش میکنی بسپارش به خدا و نگران چیزی نباش منم برات دعا میکنم خیلی دلم برات تنگ شده دوست مهربونم
مامان ارشیا و پانیامامان ارشیا و پانیا
24 خرداد 97 14:36
با افتخار دنبال شدید می شه لطف کنید و پست اخر منو لایک کنید ممنون میشم.گل​​​​​​​