رادوينرادوين، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 23 روز سن داره
رونیارونیا، تا این لحظه: 5 سال و 10 ماه و 27 روز سن داره

خاطرات عزيز دل مامان و بابا

خوشبختی برای من است چون آنان که دوستشان دارم کنارم هستن

اولین روز دانش آموز برای پسرم

این هم داستان یه روزه که کمی برام باورش سخته  داشتم تقویم رو ورق می زدم واصلا یادم نبود تا چشم خورد به زیر نویس تقویم که نوشته بود روز دانش آموز و وای یهویی تو دلم یه جوریش شد. یادم افتاد که تو خونه ما امسال یه دانش آموز است خداجونم پسرم بزرگ شده و رفته مدرسه واییییییی نه  ان قدر زود گذشت  گاهی بعضی اتفاق ها آدم و برمی گردونه به گذشته  یادش به خیر صبح هایی که در کمدش رو باز می کردم لباس های نگاه می کردم و منتظر تولدش بودم استرس روزی که می خواستم برگردم سر کار و می خواستم بذارمش خونه مامان اینا  وقتی 20 ماهش شد و می خواست بره مدرسه  اول هر مهر که مربیش تو مهد عوض می شد و می ترسیدم نک...
13 آبان 1398

اولین جمله نانا خانم

فدای بلای خونه بشم    اولین جمله  آب بده دیگه  یا آب بده بده  وقتی هم چیزی می خوای با غر می گی بیدی بیدی بیدی   نازدونه من خیلی شیرین شدی . برق چشای داداشت رو داری. عاشق اینم که وقتی خسته می یام روی مبل می شینم یا روی زمین می آیی خودتو گنج می کنی کنار من و می شینی پیشم. آخ که تمام خستگیهام در میره دوستون دارم فرشته های آسمونی من
12 آبان 1398

اولین پول تو جیبی برای خرید در مدرسه

پسرم یه ماهی از مدرسه رفتنت می گذره  البته که تو همین مدت دو روز نرفتی مدرسه و رفتیم مسافرت  4 شنبه ای اومدی گفتی مامان مدرسه مون ذرت هم آورده پرسیدم گفته 5تومانه (5هزار تومان) خندیدم گفتم باشه  برگردیم به عقب 1. پسر من عاشق ذرت مکزیکی و قارچ و پنیره 2. عمه بهاره بهش گفته باید چیزایی که مامان بهت میده ببری مدرسه و از بوفه نباید چیزی بگیری    بعد بهش گفتم رادی کیفم کو برو بیار از توش دو تا دوهزارتومانی یک هزاری بهت دادم گفتم بشمار گفتی 5 تومانه  گفتم آره شنبه باهاش ذرت بخر کاش می شد برق چشات و الان می تونستم اینجا برات بذارم که چه قدر ذوق کردی. هم برای اولین خرید از بوفه مدر...
7 آبان 1398

مادرانه

سلام عزیزای دلم  نمی دونید چه قدر دوست دارم بیام  اینجا براتون بنویسم  از اینکه چه قدر دوستون دارم  چه قدر از بودن باهاتون لذت می برم  چه قدر بعضی روزها دلم می خواد از دستون فرار کنم و سر بذارم به بیابون خخخخخخخخخخخ شوخی بود چه قدر برام دوست داشتنی هستید و از بزرگ شدنت شاد و البته که کمی می ترسم. کودکانه هاتونو دوست دارم  عاشقانه بازی کردناتون، دعوا کردناتو و بعد برای هم دلبری کردناتون  شاید باورتون نشه حتی حرص خوردن از دست شماها رو هم دوست دارم عاشقتونم که تو اوج شیطنت هاتون نگاه منو میتونید بخونید و بفهمید که چی می گم. فدای رادوینم بشم که وقتی بعد یه روز بغل می کنی و میگ...
7 آبان 1398

سفر های مشهد در تابستان 98

سلام  این تابستون دوبار رفتیم مشهد یکی برای عید غدیر و یکی برای فردای روز عاشورا   خیلی سفر ها خوش گذشت . تجربه جدید برای پسرم بود چون تا حالا به این سبک که بریم هتل و همه وعده ها رو غذا بیرون باشیم و به خصوص اینکه خودش می تونست برای خودش غذا انتخاب کنه براش جالب بود. و نانا خانم هم برای خودش اساسا خوش می گذروند البته تو سفر دوم با پسرم دو تایی همش می رفتیم حرم و خیلی با هم حال کردیم . امام رضا ما رو بازم بطلب. ...
8 مهر 1398

اولین جدال در مدرسه - یک صورت گاز گرفته

سلام به فرشته کوچولوی مامان که انگار داری کم کم برای خودت مردی میشی دیروز که اومدی اداره دیدم روی صورت جای یک لبه ، اول فکر کردم تا قبل اینکه برسی پیش من کسی دیدت و بوسیدت و جای لبش رو صورتت مونده  ولی بعدش شک کردم آخه اینجا کسی آرایش نداره  بهت گفتم رادی کسی ماچت کرده گفتی نه  و رفتی نشستی رو صندلی جلوم که مشقات رو بنویسی، که فدات شم اومدی گفتی مامان جای ماچ نیست یکی زنگ تفریح صورتم رو گاز گرفته  که من و بگیییییییییییییییییی وا رفتم، چون واقعا نمی دونستم چه عکس العملی باید نشون بدم. همون موقع هیچ نگفتم و تا رفتیم تو ماشین و تو داستان رو برام تعریف کردی که یک کلاس اولی تو اون یکی کلاس هست که خیلی شیطو...
7 مهر 1398

رونیا خانم و دلبریاش تو خونه

سلام عزیزای دلم می خوام کمی از دومین فرشته خونه بگم که هنوز کامل زبون باز نکرده با همون چند تا کلمه دست و پا شکسته چه جوری از همه دلبری می کنه . عزیز ترین کس تو خونه که براش داداش رادوین که دادا صداش می کنه برای این حرفم هم دلیل دارم مثلا می آیی با اصرار گوشی منو می دیدی دستم که قفلشو باز کنم و می گی دادا - دادا بعد که بازش می کنم و عکس داداش رو می بینی می خندی و می گیری بوسش می کنی.  شبا داداشی که زودتر از همه ما می خوابه باید یواشکی بره بخوابه که تو نفهمی کی رفته اگر نه همش دنبالشی و می ری پایین تخش می ایستی و قربونت برم میری رو پنجه پاهات به قول داداشی قد بلندی می کنی تا دستت بهش برسه تو هم بری پیشش. از همه جالب تر ظهر ها...
6 مهر 1398

آغاز مدرسه - دلهره پیدا کردن راننده سرویس

روز اول به خاطر اینکه هم خودم نگران بودم که برنامه سرویس برگشتت چیه و هم دیدم تو کمی دلهره داری به خاطر اینکه خیالت رو راحت کنم بهت گفتم ظهر میام دنبالت. خلاصه مرخصی گرفتم و رسیدیم دم مدرسه  رفتم برای سرویس با مسئولش هماهنگ کردم و آقای انصاری ررو به من معرفی کردن و من هم همه هماهنگی ها رو باهاش کردم و قرار شد تو ببرم پیشش و اونم به من قول داد که از فردا خودش میاد دم در مدرسه تو رو سوار میکنه و با خودش می بره . زنگ خورد و اومدم دم در و پسرم دیدم و بعد از بغل و بوس بردمت پیش آ.انصاری ، که خوش برخورد باهات سلام و احوال پرسی و تو رو گذاشتم پیشش که با سرویس بیایی اداره و من هم رفتم . که از قراری بعد از رفتن من،آقای انصاری تو...
3 مهر 1398

استرس مادرانه برای روز اول مهر

وای خدا که ان قدر که من استرس دارم توی تو هیچ نگرانی نمی بینم  شب تند تند داشتم کارهامو می کردم که برای فردا لیست لوازمی که معلمتون گفته بود رو تهیه کنم و همه رو برچسب بزنم و همه چی حاضر باشه  برات میوه خورد کنم، لقمه تغذیه بذارم با این فکر که اصلا اینا رو می خوری ؟ دوست داری ؟ نکنه گرسنه بمونی. و اینکه اصلا برای صبحانه فردا چه کنم . خلاصه بابا می گفت داری چی کار می کنی ، جمع کن که بری بخوابی .  که بعد از تمام شدن کارها رفتم نانا خانم رو بخوابونم که اونم بازیش گرفته بود و شد ساعت حدود یک که رفتم بخوابم  صبح با صدای زنگ گوشی بیدار شدم . تند تند زیر کتری چایی رو شروع کردم و دیدم هوا تاریکه وضو گرفتم و...
3 مهر 1398