رادوينرادوين، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 22 روز سن داره
رونیارونیا، تا این لحظه: 5 سال و 10 ماه و 26 روز سن داره

خاطرات عزيز دل مامان و بابا

خوشبختی برای من است چون آنان که دوستشان دارم کنارم هستن

رونیا خانم و دلبریاش تو خونه

1398/7/6 21:58
نویسنده : مامان منير
191 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیزای دلم

می خوام کمی از دومین فرشته خونه بگم که هنوز کامل زبون باز نکرده با همون چند تا کلمه دست و پا شکسته چه جوری از همه دلبری می کنه .

عزیز ترین کس تو خونه که براش داداش رادوین که دادا صداش می کنه برای این حرفم هم دلیل دارم مثلا می آیی با اصرار گوشی منو می دیدی دستم که قفلشو باز کنم و می گی دادا - دادا بعد که بازش می کنم و عکس داداش رو می بینی می خندی و می گیری بوسش می کنی. 

شبا داداشی که زودتر از همه ما می خوابه باید یواشکی بره بخوابه که تو نفهمی کی رفته اگر نه همش دنبالشی و می ری پایین تخش می ایستی و قربونت برم میری رو پنجه پاهات به قول داداشی قد بلندی می کنی تا دستت بهش برسه تو هم بری پیشش.

از همه جالب تر ظهر ها که می آییم خونه مامان جون دنبالت، قرتی خانم اول میری سراغ داداشت بهش دست میدی و بوسش می کنی و بعد یادتم می افته یه مامانی هم هست.

خلاصه جون هم دیگه شدید. 

عاشق اون لحظه هایی هستم که با هم بازی می کنید و صدای خنده هاتون تو خونه می پیچه ، که باورتون نمیشه ان قدر لذت بخشه برام.

وای اون لحظه ای که یکیتون می خوره زمین یا یه چیزی می شه که کمی ناراحت میشه و گریه می کنه.

آخ که قربونتون برم که چه قدر قشنگ همدیگه رو آروم می کنید و همو بغل می کنید که چیزی نیست بازی دیگه و برم بازی کنیم و یا نانا با بی زبونی میاد میگه دادا  دادا و بعد خم میشه و بوست می کنه و گاها میره اون اسباب بازی که بازی می کردی و برات میاره که باهم ادامه بدید.

حالا دلبری از بابا 

قربونت برم که کلمه بابا رو کامل یاد گرفتی و بابا رو صدا می کنی خخخخخخخخخخ البته وقتی عجله داشته باشی بهش می گی مامان

ان قدر هم باهوشی که از تو خونه وقتی صدای ایستادن آسانسور تو طبقه رو می شنوی می دویی پشت در و میگی بابا  بابا 

تا در هم باز میشه و بابا میاد تو تندی می آیی جلو و دستت رو هم از قبل برای دست دادن جلو نگه داشتی و می آیی سمت بابا

مثل بچه گربه خودت و می مالی تو بغلش و از سر و کولش بالا میری و برات خنده های دلبرانه می کنی.

 

فدای دختر بشه مامان

قربون اون مامان  ماااااامان گفتنت برم که می گیری می کشی 

وقتی خسته ام و حالم خرابه و میرم کمی دراز بکشم میآیی پایین تخت می ایستی و نگام می کنی و منم که زیر چشمی هواتو دارم . که نگام می کنی میری و بعد دوباره بر می گردی میگی مامان ... من نگات می کنم تا یه خنده از من نبینی نمیری. 

بعضی وقتا هم می آیی دستو که قدت بهش می رسه می گیری و بوس می کنی.

عاشق موقع هایی هستم که با هم بغل بازی می کنیم. میری دور می ایستی و مثلا برای دور خیز و سرعت گرفتن کمی خودتو خم می کنی و بعد می پری بغل مامان. دوباره دوباره

عاشق بوسهای محکمت هستم که هنوز با دهان باز بوسم می کنی ول نمی کنی.

بازی زبون درازی تو آیینه آسانسور که دوتامون و غرق خنده می کنه.

خلاصه آومدنت به خانواده مون رنگ جدیدی بخشید 

از خانواده 4 تایی مون لذت می برم.

خدایا ممنون 

خودت مراقبون باش.

البته داستان دلبری هات از باباسید و مامان جون بمانه که چه آتیشی هستی خونه اونا

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)