رادوينرادوين، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 2 روز سن داره
رونیارونیا، تا این لحظه: 5 سال و 11 ماه و 6 روز سن داره

خاطرات عزيز دل مامان و بابا

خوشبختی برای من است چون آنان که دوستشان دارم کنارم هستن

آخر هفته دل تنگي براي بابا ، خونه بابايي غلام ، آزمايشگاه ، خونه بابايي اسماعيل

1394/6/12 19:11
نویسنده : مامان منير
131 بازدید
اشتراک گذاری

از اداره كه داشتيم مي رفتيم خونه براي آز فردات رفتم  ظرف نمون گيري رو گرفتم ( بقيه توضيحات رو به طور كامل تو يك بخش ديگه برات مي نويسم) و بعد از اون تو راه كه داشتيم مي رفتيم خونه هي از من سراغ بابا رو مي گرفتي كه بابا كوش ؟؟؟ بابا كجاست ؟؟ بابا رفت؟؟ و همش سراغ بابا رو مي گرفتي و من هم  مثل هميشه بهت گفتم بابا اداره است و سركاره كارش تموم شه مياد خونه 

اما نمي دونم چه حس دلتنگي براي بابا داشتي كه وقتي اومديم خونه و ديدي بابارضا نيست زدي زير گريه 

اول با ماشينت حواست و پرت كردم و كمي اروم شدي ولي وقتي خواستم لباستو در بيارم و لباس خونه تنت كنم 

دوباره شروع كردي و بابا گفتن 

يعني اين جوري بگم طوري گريه ميكردي كه من هم ديگه بغض كرده بودم آخر بغلت كردم تا به بابا زنگ بزنيم و باهاش حرف بزني و  كه اون جوري آروم شدي و بعد از اينكه با باباصحبت كردي و بابا بهت گفت الان مياد خنديدي

ولي امان

تا گوشي رو قطع كرديم دوباره زدي زير گريه كه بابام بابام

آخر زنگ زدم كه با مامانم اينا صحبت كني تا حواست پرت شه كه از شانس بابايي گوشي و برداشت و تو هم زدي زير گريه و با بغض تمام بابايي گفتن 

اين جوري برات بگم كه بابايي بهت گفت برو لباس تو بپوش اومدم بريم پارك و بعد قطع كرد 

كه تا تو آماده شدي و تخم مرغت و بهت دادم بابايي اومد و شما رو برد پارك

و من هم خونه رو جمع و جور كردم ، چون قرار بود بابارضا بياد و شب هم بريم خونه ماماني فريده  اينا .

شب هم اونجا خيلي خوش گذشت و پسر حسابي با عمو بابك جور شده 

آحر شب هم عمه بهناز و علي كوچولو اومدن و شما كمي با اون هم بازي كردي

قربونت برم كه قشنگ اسم علي رو صدا مي كني و باهاش بازي مي كني

اومديم خونه تا فردا براي آزمايشگاه حاضر بشيم

صبح هم كه رفتيم آزمايشگاه و بعد شما رو برديم خونه بابايي اينا و من و بابا رفتيم سينما و براي حدود ساعت 3 اومديم خونه اونا 

جات خالي كه فيلم خيلي قشنگي بود و من بعضي جاهاش به ياد تو حسابي گريه كردم

عصر هم با بابا رضا رفتي خونه خودمون و با هم رفتيد پارك و شب دوباره اومديد

من و ماماني هم و در آخر با كمك خاله منا - لحاف و تشك مهد شما رو كه قراره به اميد خدا از مهر ماه بري كلاس نوپا حاضر كرديم ( چون تو اون كلاس ديگه تخت خواب نداري و بايد تشك داشته باشي).

دست ماماني درد نكنه كه همه زحمت هاي ما سر اين كارها مون گردنه اونه -- خدا سايه اش رو براي ما نگه داره

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)