رادوينرادوين، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 19 روز سن داره
رونیارونیا، تا این لحظه: 5 سال و 9 ماه و 23 روز سن داره

خاطرات عزيز دل مامان و بابا

خوشبختی برای من است چون آنان که دوستشان دارم کنارم هستن

جشن تولد دو سالگي رادوين جونم

1394/6/2 15:41
نویسنده : مامان منير
102 بازدید
اشتراک گذاری

پسر گلم 

مامان و بابا براي اين جشن تولدت خيلي زحمت كشيدن و تمام تلاششونو كردن كه به تو و مهمونا خوش بگذره و خاطره يك تولد خوب برات بمونه 

و تو اين چند وقت كه اين همه من مهموني داشتم هيچ مهموني اندازه اين مهموني منو درگير خودش نكرده و بذار راحت تر بگم من و از پا ننداخت 

اولش دلم نمي خواست از ريزه كاري هاي تهيه مراسم برات بگم ولي بعدش پيشمون شدم 

دلم مي خواد برات بنويسم تا بدوني چه قدر برام مهم هستي و براي شادي كودكانه تو كه مي دونم شايد از اين روزا هيچي تو آينده يادت نمونه چه كارهايي كردم.

حرفي كه خيلي ها بهم زدن كه چرا اين قدر وقت مي زاري ، اصلا تولد نگير فعلا كه چيزي متوجه نميشه 

ولي من عاشق يك لبخند توام 

يك شادي توام 

عاشق نشان دادن حست هستم كه كوچيك ترين تغييرات رو متوجه ميشي و مياي به مامان ميگه اين شيه؟ (اين چيه؟) تمام سختي ها به جونم خرديدم.

برات از هفته بگم كه كلا درگير بوديم تا رسيد به 4 شنبه و ما هنوز هديه و لباس اينا نخريده بوديم.

عصري كه از سر كار رسيدم تند تند خونه رو جمع و جور كردم و كارهاي اوليه كردم تا بابا اومد و اون هم با من همراه شد 

اول قرار شد بريم بيرون خريد و بعد بياييم به كارها برسيم كه با ديدن وضعيت مرغ ها تو يخچال بابا نگران شد كه نكنه يهو خراب بشن به خاطر همين تصميم عوض شد ، بابا مشغول بسته بندي مرغ ها و طعم دار كردن جوجه ها براي شام فردا ، من هم شروع به درست كردن كردن ژله ها و بعد راه افتاديم تو خيابون براي پيدا كردن لباسو غيره

خدا را شكر شلوار مشكي برات گير آورديم و رفتيم تا من براي تولدت لباس بگيرم ، كه ديگه تو خوابت برد و من هم ان قدر از گرما هوا حالم بد شده بود كه وقتي رسيديم خيابون امام خميني به بابا گفتم دو تا مغازه اون بالا هست اگه اونجاها چيزي گير نياوردم ديگه بي خيال لباس مي شم كه خدا را شكر يك لباس مناسب هم پيدا كردم .

و به سمت خونه راه افتاديم و تا رسيديم خونه ديگه ساعت 10 بود 

شام خورديم و من مشغول كارهام شدم - بادمجان و كدو پوست كندن و بعد سرخ كردن و همزمان سالاد ماكاراني درست كردن و لباس شستن و پهن كردن كه ديگه شد بود ساعت يك نصفه شب كه تو و بابا وسط اتاق خوابتون برد.

كه من تازه اون موقع رفتم سراغ تزئينات تولد ، توپك هايي كه با دستمال كاغذي درست كردم و بعد هم درست كردن ريسه ها و رد كردن رمان ها ، كه به حرف ساده بود و در عمل هر كدوم خيلي وقت گير بود .

وحشتناك ترين اتفاق وقتي بود كه ريسه تولدت مبارك و چيدم و ديدم يكي از حروف جا مونده ، به خدا دروغ نمي گم مخم سوت كشيد.

ديگه كلا ريسه رو گذاشتم كنار و رفتم سراغ اون يكي مدل هاي ريسه كه طرح هاي زنبور بود كه باز يكي از اون ها رو هم كم پرينت گرفته شده بود و ديگه داشتم خل مي شدم چون دستم به جاي بند نبود 

خلاصه با تغييري كه تو چيدمان مدل ريسه دادم اون كمبود هم به چشم نيومد و تازه قشنگ هم شد 

البته اين رو هم بگم كه تو اون نصفه شبي هر وسيله اي رو هم كه مي خواستم نمي تونستم پيدا كنم و مخم حسابي هنگيده بود (آخر هم دستگاه پانج و منگنه رو پيدا نكردم) براي سوارخ كردن ريسه ها از نوك قيچي استفاده كردم و با كمي سختي ربان ها رو از توش رد كردم 

براي اعداد دو هم با كاغذ كشي ريشه مارپيچ درست كردم .

يك آن به خودم اومدم ديدم سرم داره كم كم سر ميشه كه ساعت و ديدم ساعت از 3 گذشته بود كه سريع همه چي رو جمع كردم و نفهميدم كي ديگه خوابم برد 

صبح ساعت 8 و نيم با صداي تو از خواب بيدار شدم و اصلا نفهميده بودم كي صبح شده و حالم خيلي بد بود ، يه جورايي كل تنم درد مي كرد.

بابا لطف كرد بساط صبحانه رو حاضر كرد و من صبحانه شما رو دادم و به همراه بابا راهي شدي كه بابا بردت براي چكاب پايگاه آريا و از اون ور هم برد شما رو بذاره خونه مامانم اينا تا عصري با اونا بيايي.

بعد هم من تند تند مشغول کار شدم و تزیینات رو حاضر کردم و شروع کردم به وصل کردن که البته شانس اوردم و چون نزدیک بود از بالای نردبون بیافتم.

خلاصه با کمک بابارضا همه چی تا عصری حاضر شد و کم کم مهمون ها هم اومدن 

عاشق برق چشات بودم وقتی که اومدی تو خونه و تزئینات رو دیدی و مهمون ها 

وای که چه قدر خوشت اومده بود.

و هر خنده تو خستگی رو از تن من کم می کرد.

ان شاا... همیشه شاد باشی

 تم تولد دو سالگیت زنبور بود و خیلی دوست داشتنی 

دوسسسسسسسسسسسسسسسسستتتتتتتتتتتت دارم همیشه سلامت باشی

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)