رادوينرادوين، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه سن داره
رونیارونیا، تا این لحظه: 5 سال و 11 ماه و 4 روز سن داره

خاطرات عزيز دل مامان و بابا

خوشبختی برای من است چون آنان که دوستشان دارم کنارم هستن

اولین سفر گل پسرم رفتیم مشهد

1392/7/21 13:31
نویسنده : مامان منير
239 بازدید
اشتراک گذاری
سلام نازدونه من

بالاخره روز موعود فرا رسید

از روز تولد تو ،من و بابا رضا همه فکرمون این بود که یه سفر مشهد بریم و با تو بریم پابوس آقا امام رضا.

بالاخره بعد هماهنگی هایی که بابا رضا کرد و کاراش تموم شد روز ۵ مهر به سمت مشهد راه افتادیم

البته تو این سفر مامان و بابام هم ما رو همراهی می کردن.

چون به خاطر کار بابا رضا نزدیک های ظهر راه افتادیم ، برای ناهار تو پارک جنگلی سوکان تو سمنان توقف کردیم و ناهار و اونجا خوردیم و بعدش هم به راه ادامه دادیم و برای شب هم چون دیگه خسته شده بودیم و دلم نمی  خواست تو هم از تو ماشین بودن زیاد اذیت بشی ، شب رو تو زائر سرا تو شهر سبزوار موندیم که خیلی خوش گذشت ، من فکر می کردم که تو اونجا اذیت بشی ولی خدا را شکر بر خلاف همه شبا که من و تا ساعت حدود ۲ بیدار نگه می داشتی اونجا ساعت ۱۲ خوابیدی و حتی من برای شیر خوردن تو شب خودم بیدارت کردم

فکر کنم حسابی تو راه خسته شده بودی

بعد صبح زود از اونجا راه افتادیم و چون بابا رضا تا حالا به شهر قدمگاه نرفته بود رفتیم اونجا

قدمگاه شهریه نزدیک نیشابور که چشمه ای داره که به چشمه حضرت مشهوره، که روایته امام رضا وقتی از این مکان گذر میکرده برای وضو آب می خواد که میگن در این مکان آب نیست ،حضرت هم سنگی رو جا به جا میکنه که از زیر سنگ آب جاری میشه و از اون به بعد این آب از این چشمه جاریه

و سنگی هم هست که جای پایی روی اون هست که می گن جای پای امام رضا (ع) است.

خلاصه بعد زیارت این مکان و خوردن صبحانه به سمت مشهد به راه افتادیم.

برای ظهر بود که به مشهد رسیدیم .

نمی دونم این بار حس غریبی داشتم

هم خوشحال بودم که با تو اومدم و هم دل نگران نوشاد

این بار اومده بودم که از امام رضا تشکر کنم

تشکر کنم به خاطر اینکه تو رو صحیح و سالم بهم داده بود

وقتی به مشهد رسیدیم بابارضا بهم گفت بیا خانمی این مشهد ، اینم مشهد که دلت می خواست با پسرت بیایی

آخه دفعه آخر که مشهد بودیم من به امام رضا گفته بودم من و بطلب دفعه بعد با نینی بیام

البته اون موقع بچه ای نداشتیم ، شاید هم به خاطر همین بود که پارسال ما رو نطلبید .

نمیدونم والا

 

خلاصه بعد از رسیدن به مشهد رفتیم جا گرفتیم و کمی استراحت کردیم و عصر برای رفتن به حرم آماده شدیم

....

این بار تا برای اولین بار وارد حیاط حرم شدم و چشمم به گنبد طلا آقا افتاد نا خود آگاه زدم زیر گریه ؛ خم شدن دست کوچیک تو رو هم که تو کالاسکه بودی به نشانه سلام روی سینه ات گذاشتم

واقعا مدیون آقا بودن

یاد شبای احیا افتادم که تو ،تو دلم بودی و تمام سه شب مراسم و از مشهد از تلویزیون می دیدم و برای این که تو سالم به دنیا بیایی به آقا التماس می کردم

و الان

تو نوگل باغ زندگی کنارم بودی و با هم اومده بودیم دست بوس آقا

بعد وارد شدن به حیاط اولین کاری که کردم زنگ زدن زن عمو مینا و با اون و عمو داود صحبت کردم و بهشون گفتم اینجا برای نوشاد کوچولو حسابی دعا می کنیم تا زود خوب شه و بیاد خونه.

...

راستی دوبار هم بابام برای زیارت بردت نزدیک حرم

بابایی تو رو ،رو دستاش بلند کرده بود و از اون شلوغی گذرونده بود و تو رو به ضریح آقا رسونده بود ، برای ما تعریف میکرد که بهت گفته رادوین جون بابا من الان تو رو تا اینجا آوردم ، ۲۰ سال دیگه بزرگ شدی و برای خودت مردی شدی تو هم بابایی بیار اینجا .

پسرم یادت باشه هااااااااااا این حرف بابایی

 

خلاصه مشهد خیلی خوش گذشت و تو هم به قول بابام خیلی خوش سفر بودی

از بازار رضا برات چند دست لباس گرفتم وای چه قدر دوست دارم بزرگ شی و اونا اندازه ات بشه و اونا بشوی و ذوق کنم برات .

برای جمعه ۱۰ مهر بود که دیگه برای بازگشت به تهران آماده شدیم ، البته این بار از راه شمال به سمت تهران اومدیم و یک شب هم گرگان موندیم

البته به خاطر سردی هوا و اینکه نمی تونستیم تو آب دریا بریم ، دیگه لب دریا نرفتیم ، چون شهرهایی که تو مسیر مون بود دریا نداشت و باید راهمونو دور می کردیم.

یک شنبه تو راه که داشتیم میومدیم زن عمو مینا خبر خوشی بهمون داد که قراره نوشاد کوچولو از بیمارستان  مرخص شه .

و این بهترین اتفاق این سفر بود.

بازم ممنون آقا که پسری سالم بهم دادی و حاجت این سفرم رو هم دادی.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)