رادوينرادوين، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 23 روز سن داره
رونیارونیا، تا این لحظه: 5 سال و 10 ماه و 27 روز سن داره

خاطرات عزيز دل مامان و بابا

خوشبختی برای من است چون آنان که دوستشان دارم کنارم هستن

روایت جشن تولد به یاد ماندنی دو سالگی رونیا خانم

1399/3/5 23:41
نویسنده : مامان منير
157 بازدید
اشتراک گذاری

عزیز دلم دو سال بودنت روی زمین مبارک

سلام به فرشته کوچولوی مامان که دیگه روزهای باقیمانده برای پایان دو سالگیش به تعداد انگشتای دست رسیده و یادش به خیر که انگار همین دیروز بود که رادوین داشت روز شمار تولدت رو رنگ می کرد و خوشحال بود که دیگه داره تموم میشه و آبجیش دوینا (دنیا) می یاد.

این آخر هفته قرار بودبریم شمال و باز از فرصت دورهمی فامیل و اینکه ایام شب عید و حال و هوای خوبی داره استفاده کردم و قرار روز تولد رو هم با همه همون جا هماهنگ کردیم.

با بابارضا تمام کارها رو تقسیم کردیم تا همه چی رو از تهران برای اونجا مهیا کنیم.

روز چهارشنبه بابا سید و مامان جون و دوتا داداشی ها زودتر راه افتادن تا تو ترافیک آخر هفته وتعطیلات نمونن که خدا را شکر خوب و راحت هم رسیدین و این اولین تجربه پرهام بود که بدون خاله منا داشت می رفت تا یک سفر رو شروع کنه (البته قبلا یک روزه یک قم رفته بود). تو هم پیش خاله بودی تا من برم خرید ها رو انجام بدم.

جونم برات بگه آخه مثل همیشه دقیقا روزی که می خواهیم راه بیافتیم بابارضا تو سرکارش یه عالمه سرش شلوغ بود و به جایی که زودتر بیاد بدتر از همیشه دیر می رسید.

خلاصه رفتم خرید وسایل تولد و بعد هم تره بار و بعدش هم اومدن خونه خاله دنبال گل دخترم و به خاله جون هم گفتم کارهاتو سر فرصت کنن که بابارضا زود تر 11-12 نمیاد.

تصمیم گرفتم که کیک تولدت رو خودم درست کنم. به سه علت یکی این که کیک های بیرون خیلی خامه داره و مامان بزرگ و بابا برزگات قند خون دارن و خوردنش براشون ناخوشاینده، دومی هم اینکه کیک برای این تعداد هزینه اش زیاد میشد و هزینه کرد برای چیزی که راضی هم نیستی ازش خوب نبود و دلیلی که از همه مهم تر بود اینکه همه کیک هایی که من می پزم رو خیلی دوست دارن.

روزهای آخر هفته رو که بگذریم با رفتن به دریا، جنگل و خرید از فروشگاه رو هم رفته خیلی خوش گذشت وتا شنبه از صبح آماده باش بودیم دیگه بابا رضا و عمو ابراهیم رفتن بیرون برای خرید، خاله منا و مامان جونم هم خونه رو مرتب کردن.

من هم آماده شدم برای درست کردن کیک و البته این بار کیک با پلوپز ( فکر کن پلوپز و همزن اینا رو هم با خودم برده بودم) اول یک کیک قرمز و بعدش یک کیک کاکائویی.

برای طرح کیک هیچ ایده ی ثابتی توی ذهنم نمی موند، باید خود کیک حاضر می شد می گفت منو چه جوری درست کن.

خاله منا هم خیلی ذوق داشت می گفت همیشه دوست داشتم موقعی که کیک درست می کنی پیشت باشم و ببینم چه می کنی. آخر کیک حرف شو زد؛ یک دایره از وسط کیک کاکائویی جدا کردم و کیک قرمز رو در کنار سینی گذاشتم و حلقه کاکائو را برش دادم و درورش  و اون یکی رو هم روی کیک قرمز و فدای توت فرنگی بشم که عالیه برای تزیین با دست خالی.

ترافل،مروارید و سس شکلات هم خریده بودم و همه کارها که تموم شد یهو یاد پاستیل هایی که بابا خریده بود افتادم و کوه هالیود و با پاستیل ها اسمت رو بالای دیگه درست کردم. دیگه عالی شد. همه خیلی خوشش اومد. دیدن مراحل درست کردن و تزیین براشون جالب؛ کیکی بدون یک ذره خامه و با شکر کم مناسب برای همه.

با کمک خاله منا و بابا سید اتاق رو تزیین کردیم و مامانی و عمو ابراهیم هم کمک دست بابارضا برای تدارک شام و سالاد اینا بودن.

من هم از فرصت استفاده کردم و قبل اومدن مهمون ها شما و داداشی و حاضر کردم و ازتون عکس های تولدتون رو گرفتم تا شب اگه خسته و بی قرار بودی دیگه اذیت نشی.

جونم

اینم نانا خانم با داداشی ها

همه چی به خوبی گذشت و حتی به لطف مامان جون بعد انداختن عکس گل دخترم یک خواب دو ساعتی هم کرد و حسابی سر حال شد. مهمون ها یکی بعد از دیگری اومدن. عمو بابک ، مامان فریده و باباغلام و عمه و نهال(عکس های انفرادی و دسته جمعی هم انداختیم) تا اینکه عمو و زن عمو هم رسیدن با نوشادی.

بابا رفت تا شام رو حاضر کنه و ما هم بساط سفره رو چیدیم. سفره پهن بودو همه مشغول خوردن و تازه بابارضا با بشقابش اومد بشینه تا شروع کنه که چشمت روز بد نبینه یهو صدای باد و طوفان بلند شد، بابا دوید تا صندوق ماشین که باز بود ببندیه و عمو داود هم رفت سراغ ماشین؛

همه دچار هیاهو و دلهره شده بودن ..... صدای باد .... صدای تلق و تلوق و هوهوی باد و صدای هیجان بچه ها که چی شده ؟؟

برق ها رفت ..... همه جا تاریک شد

وای خدای من .......... همه چی بهم خورد ................. تمام زحماتم رفت به باد........... تمام آنچه برای بعد از شام برنامه ریزی کرده بودم مثل یک فیلم از جلوی ذهنم گذشت که حالا باید چه می کردم. مدیرت مهمونی را تنها باید خودم حفظ می کردم.

سریع به خاطر اینکه بچه ها نترسم نور موبایل روشن کردیم و خواستیم همه شامشون رو تموم کنن و با کمک همه سفره شام جمع شد.

هنوز همه در هیاهو بودن .... دلم نمی خواست یهو یک نفر قطعی برق و بهونه بگه بریم و مراسم نیمه کاره بمونه برای همین فکری به ذهنم زد از تو کابینت یه لگن در آوردم شروع کردم به زدن ، خدا را شکر که همه هم پایه و شروع کردن به دست و جیغ ... همین شد ادامه کار ....  دیگه خودمون خواندیم و زدیم ... مراسم شمع فوت کردن و برش کیک و کادو باز کردن و تو تاریکی و با نور موبایل انجام دادیم.

تو همون تاریکی کیک و چای و میوه رو هم سرو کردیم و خیلی بهمون خوش گذشت ... کم کم صدای باد افتاده بود ... نه شاید هم شلوغ شدن دوباره تو خونه باعث شده بود صدای بیرون کمتر به چشم بیاد.

اولش رادوین کمی ترسیده بود و استرس داشت که نکنه چیزی بشه .. بوسیدمش و در آغوشش گرفتم و خاطر جمعش کردم که ما هستیم و اون الان دیگه راحت داشت بازی می کرد.

رفتم طبقه بالا از پنجره بیرون رو نگاه می کردم. همه جا تاریک... درخت های تبریزی که تو باغ کناری بود تا کمر خم می شد. آسمان سیاه بود و سرخ.... فقط خودم و همه رو به خدا سپردم که به خیر بگذره و خودش مراقببون باشه.

بعد گذشت کمتر از دو ساعت برق اومد.

کمی باز دور هم گفتیم و خندیدم .

جالب اینجا بود کفش بعضی مهمون ها نبود و بچه ها تو باغچه لنگه کفش ها رو پیدا کردن و لنگه دمپایی رادوین رو هم فرداش سرکوچه پیدا کردیم.

خیلی سخت گذشت ولی به خیر تموم شد.

خدا جونم شکر اینم داستان تولد رونیا خانم که 2 سالگیش رو براش جشن گرفتیم.

هدیه های تولد :

مامان و بابا: یک دست بند طلا با حک اسم رونیا خانم روش

داداش رادوین : یک عروسک فیل

مامان جون و بابا سید: یک عروسک میکی موس دختر ( فدای سلیقه مامانم بشم که براش یه کیسه قرمز با خال های سفید هم دوخته بود)

باباغلام و مامان فریده : یک سیت تی شرت و شلوارک

خاله منا: یک لباس عروس ( که باعلاقه تموم خودش برات دوخه بود) ستش شورت و جوراب و گل سر ( شانس آوردیم داشت لباس با شعله فش فشه ها آتیش می گرفت)

عمو داود: یک لاک پشت (بازی فکری)

دایی حسن و عمه جونم هم هر کدوم 50 هزار تومان پول نقد

از همه ممنون و امیدوارم نانا خانمم به مبارکی از همش استفاده کنه

 

پسندها (3)

نظرات (2)

عمه فروغعمه فروغ
10 خرداد 99 14:26
تولدت مبارک گل خانم😘
مامان فاطمهمامان فاطمه
12 خرداد 99 0:17
تولدت  مبارک طلا خانوم