رادوينرادوين، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 23 روز سن داره
رونیارونیا، تا این لحظه: 5 سال و 10 ماه و 27 روز سن داره

خاطرات عزيز دل مامان و بابا

خوشبختی برای من است چون آنان که دوستشان دارم کنارم هستن

نفس های آخر سال تحصیلی و جشن الفبا

1399/2/20 22:43
نویسنده : مامان منير
647 بازدید
اشتراک گذاری

پسر نازنینم 

سلام

تمام هستی مامان که جونم به جون شما وصله 

امسال سال تحصیلی با تمام سختی هاش داره نفس های آخر رو می کشه 

سال تحصیلی جدید که با ایام محرم برای شما شروع شد و مدرسه نتونست یک جشن شاد برای جشن شکوفه ها برای شما بگیره و بعد هم دنبالش از دست دادن سردار سلیمانی که رنگ و بوی مدرسه شما را عوض کرد و بماند تعطیلی های آلودگی ها و برف و بارون و این هم داستان بیماری کرونا که ما نتونستیم حتی کارنامه نیم سال اول شما را بگیرم و بعد هم که شما ها دیگه از اول اسفند رسما دیگه مدرسه نرفتید و آنلاین از طریق واتس آپ معلم ها مجبور شدن درس دادن رو شروع کنن و بعد هم مدرسه تلویزیونی که هر روز نیم ساعت برای هر پایه برنامه داشتن که برای شما ساعت 10 و نیم بود که فکر کنم سر جمع 10 بار هم ندیدی و الان چشم انتظار پایان سال تحصیلی هستیم.

البته تو هفته گذشته کتاب های درسی شما تمام شد و فایل هایی که این هفته معلمتون می فرسته بیشتر جنبه دوره کردن دارن 

به همین دلیل طی یک تصمیم یک هویی و با توجه به اینکه آخر هفته می تونستیم همه دور هم جمع باشیم . تصمیم گرفتم برای شما خودم تو خونه جشن الفبا بگیرم که شادی اون باعث بشه خاطره خوبی برات از سال اول مدرسه ات بمونه.

یک مهمونی با حضور هر دو مامان و بابا بزرگ ها و خانواده خاله منا و عمو داود تو خونه شمالللل که خیلی خوش گذشت.

بذار برات از چند و چون مراسم بگم 

اول اینکه تا وقت شام شما خبر نداشتی که قرار جشنی برات گرفته بشه و طبق روال فکر می کردی امشب مهمون داریم.

بعد عصری همه با هم رفتیم فروشگاه و بعد لب دریا یه دوری زدیم ( آخ که این هوای بهار اونم لب دریا خیلی عالیه). از بابام خواستم دم قنادی بایسته تا من کیک بخرم ، که خواستی با من بیایی که گفتم نه ( برات جای تعجب داشت چون من هر جا برم با خودم می برمت , تازه حتی اگه خودت هم نخوای بیایی یه سری جاها چون می خوام تنها باشم می برمت)

تو یخچال قنادی هیچ کیک بچه گونه نبود و همش کاکائویی ساده و یا طرح قلب یه مدل هم گرد زرد داشت که طرح چشم و ابرو روش بود که اصلا منو جذب نکرد یهو چشمم افتاد به یک کیک سفید وای این همونی بود که من می خواستم . یک کیک گرد سفید با طرح دو تا پسر بچه که دست تو گردن هم انداخته بودن و پشتشون بود. ( مثل دو تا دوست که از مدرسه بر می گردن یا تو زنگ تفریح دوش به دوش هم هستن)

دلم می خواست روی کیک برات یه چیزی بنویسیم ولی به نظرم جا نمی شد, آقای فروشنده هم خیلی خوش ذوق بود وقتی که من گفتم یه مطلبی برای جشن باسواد شدن می خوام برات خیلی زیبا روی کیک نوشت پرفسور رادوین باسواد شدنت مبارک .

بعد هم که اومدیم خونه و عمو و مامان فریده اینا اومده بودن و شما ها مشغول بازی شدید و ما هم در تدارکات کارهای شام و مهمونی .

البته این و بگم چون شما ها سه تا شده بودید دائم به مشکل بر می خوردیدو با هم جدل می کردیدو هر بار یه نفر سوم یه طرف کز می کرد که اون دو تای دیگه فلان کار  را رو کردن.

برای اینکه نفهمید چه خبره یواشکی رفتم توی حمام شروع کردم به بادکردن بادکنک ها چشمت روز بد نبینه که اولیش تو صورتم ترکید (ترس و بی خیال نگران بودم صدا بیرون رفته باشه)

بعد قرار شد مامان جون شماها رو تو اتاق بالا سرگرم کننده و مشغول فوتبال دستی بازی کردن شدید.

ما هم تند تند سالن پایین رو تزیین کردیم و از طرفی هم سفره شام و انداختیم . 

نمی دونی چه قدر دلم می خواست چشم های مشکیت رو که برق می زنه ببینم و لبخند رو روی لبات اماااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

هر چی صدا کردم رادوین ... بچه ها بیایید بیرون ... بیایید پایین دیدم خبری ازت نیست ... دوربین به دست برای ثبت خاطره ای زیبا ایستاده بودم پایین پله تا از عکس العملت یه خاطره سازی کنم که دیدم خبری ازت نیست و یهو صدای داد و بیداد اومد 

که اومدم بالا و دیدم بلههههههههههههه جنابعالی و داداشی پرهام دوباره زدید تو پر هم دیگه و سر یه گل توی فوتبال دستی با هم دعواتون شده و البته گاها مثل خروس جنگی می شید و جای چنگ ها تو صورت و گردنتون همه معلوم بود.

فقط دلم می خواد الان خودت تمام حسسسسسسس من درک کنی .

اون همه ذوق

اون همه تلاش

اون همه برنامه ریزی

و حالا این اتفاق............ و از طرفی هم فکر اینکه جواب بابارضا رو چی بدیدم که بهت گفته بود دیگه جای چنگ رو بدنت نبینه

و دلم هم نمی خواست جلوی خانواده بابارضا شما دو تا با هم دعوا می کردید.

یهو یخ شدم و داغون 

اما چاره چی بود ، مهمون ها پایین نشسته و سفره پهن و غذا رو هم آورده بودن و تو و آقایان هم از حیاط اومده تو خونه و منتظره صرف شام.

تو که می گفتی من نمیام پایین.

دیگه چاره ای برام نموند جز یک تشر که بهت گفتم بس کن دیگه ، کل این مهمونی برای تو بود ، بیا ببین همه جا رو درست کردم برات کیک گرفتم بس دیگه 

تو هم که نگران حرف بابا بودی گفتی لباسمو عوض کن و رکابی تو در آوردم و تندی یک تی شرت تنت کردم تا جای چنگولاتون کمتر دیده بشه و تندی صورتتو شستم و به هر دو تون گفتم بسه دیگه هر چی بوده تموم شده وباید بریم برای شام.

ان قدر حالم بد بود که دیگه بی خیال عکس دور همی سر شام شدم و به خدا بعد از اون تا پایان مراسم همه چی به خوبی تموم شد و جشن زیبایی شد.

نکته جالب اینکه شما دو تا به خاطر اینکه دل منو بدست بیارید تا آخر مراسم یه عالمه اون وقت بالا و پایین پریدید و مثلا قر دادید.

هدیه : یک بازی فکری  پرفسور کنجکاو از من و بابا - یک کتاب داستان از رونیا- یک شلوار کتان قرمز از مامان جونو بابا سید- 50هزار تومان خاله منا - بقیه هم چون بدون اطلاع قبلی دعوت شده بودن قرار شد بعدا برای شما هدیه بیارن.

خوشحالم که می خندیدی

باسواد شدی و می تونی کم کم برنامه ریزی برای آینده ات رو شروع کنی

فدات بشم مامان

 

پسندها (5)

نظرات (4)


21 اردیبهشت 99 10:28
دیگه پسرمون با سباد شده؟!
مامان منير
پاسخ
سلام بلهههههههههه دیگه با این مدل درس خوندن واقعا با سواد شدن هنری شده

21 اردیبهشت 99 12:17
ای جان دلم...چقدر باسواد شدن شیرینه!باسوادشدنت مبارک اقا رادوین💖💖💖
✿‿✿𝑀𝑜𝑏𝑖𝑛𝑎✿‿✿✿‿✿𝑀𝑜𝑏𝑖𝑛𝑎✿‿✿
21 اردیبهشت 99 14:13
ای جونم چه کیک قشنگی چه رادوین پسری💜💜
مامان منير
پاسخ
سلام 
ممنون مهربون
عمه فروغعمه فروغ
22 اردیبهشت 99 2:05
موفق باشی همیشه 
باسواد شدنت مبارک گل پسر😘
مامان منير
پاسخ
سلام متشکرم ؛ تنتون سالم و دلتون خوش باشه