رادوينرادوين، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 22 روز سن داره
رونیارونیا، تا این لحظه: 5 سال و 10 ماه و 26 روز سن داره

خاطرات عزيز دل مامان و بابا

خوشبختی برای من است چون آنان که دوستشان دارم کنارم هستن

جشن شکوفه ها - اولین حضور رسمی در مدرسه

1398/7/3 10:46
نویسنده : مامان منير
84 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیز دلم

بالاخره روز موعود رسید و وقت رفتن به مدرسه و آغاز شروعی دوباره برای ما و به خصوص شما عزیز دل مامان.

طی تماسی که با ما از طرف مدرسه گرفته شد، قرار شد روز یک شنبه 31 شهریور ساعت 10 صبح ما برای جشن شکوفه ها بریم مدرسه.

راستشو بخوای حال تو رو که نمی دونستم ولی خودم دل تو دلم نبود و همش برنامه ریزی می کردم که تا قبل از روز رفتنت به مدرسه لباس ها تو برات اندازه کنم ، وسایلت رو برچسب بزنم و خلاصه همه چی رو آماده کنم ولی انگار نه این بار برنامه روزگار بر وفق مراد ما نبود و با برنامه سفر آخر هفته شمال تمام برنامه های من به هم ریخت و من دقیقا شبی که فرداش باید می رفتی مدرسه داشتم تند تند لباس هاتو حاضر می کردم و برات سایز می زدم تا اندازه ات باش و بلندی قد آستین و شلوار اذیتت نکنه و تو حسابی مرتب باشی.

که جونم برات بگه که آخه با داشتن دو تا وروجک مگه میشه نشست و خیاطی کرد، شما که خودت اسوه شیطنت که مامان بده من سوزن رو از تو پارچه بکشم بیرون و نانا خانم که تا غافل می کردی بدو دوک نخ یا قیچی رو می خواست برداره.

ولی خب خدا را شکر لباست حاضر شد و خیلی به تنت برازنده شده و من هم از رنگش خیلی خوشم میاد.

خلاصه شب رو زود خوابیدی که تا برای فردا حاضر باشی.

راستشو بخوای با توجه به وضعیت کاری مامان ، پسرم مجبور بودی تا آخرین روز هم بری مهد کودک

یعنی این روز آخری نصف المهد و نصف المدرسه اسمشو گذاشتیم .

صبح شما طبق روال رفتیم مهد کودک . راستشو بخوای تو این 5 سال یاد ندارم یه روز صبح خواسته باشی قبل رفتن تو ساختمان کمی تو حیاط بازی کنی به همین خاطر بهت گفتم رادی بیا زور آخری کمی تاب بازی کن و دوتایی با هم از ماشین پیاده شدیم و رفتیم تو حیاط و کمی با هم بازی کردیم و من از شما فیلم یادگاری گرفتم.

بعد هم رفتی تو و قرار شد که من برای ساعت قبل از 10 بیام دنبالت.

ساعت 9 و نیم با خاله هانیه مربی مهدت هماهنگ کردم که تو بفرسته دست شویی و مرتب باشی تا من برسم که یک ربه به ده من اونجا بودم و لباس ها تو از تو ماشین آوردم و پوشیدی و دو تایی با هم رفتیم مدرسه.

مثل همه مدرسه های دیگه تو این تعطیلات یه سری نقاشی اضافه کردن بودن که تو سریع فهمیدی و خیلی خوشت اومد.

با هم رفتیم تو که همون  اول یکی از مسئولین مدرسه دم در ایستاده بود بهتون خوش آمد می گفت و با شما دست داد .

بعد تو سالن هم یک حالت طاق نصرتی درست کرده بودن و روش قران بود. که من از شما چند عکس گرفتم. و تو سالن منتظر موندیم .

قرار شد همه بچه ها با معاون برن تو حیاط و ما تو سالن بمونیم ولی مامان ، بابا که طاقت دوری از بچه ها رو ندارن

بعد رفتن شما ها ما هم اومدیم که وقتی اومدم بیرون دیدم بابا رضا کنارت ایستاده که خیلی خوشحال شدم ، چون از صبح تو سراغ بابا رو می گرفتی که میاد یا نه که من هم چون وضعیت کاری بابا رو نمی دونستم قول 100 درصد بهت ندادم و گفتم اگه بهش مرخصی بدن میاد.

که از حضورش خیلی خوشحال شدی.

بعد شما ها رو تو حیاط صف کردن برای کلاس بندی و دو تا معلم معرفی کردن خانم غمخواه و خانم هدایتی ، که قرار شد هر معلم یکی از پاکت های اسامی رو برداره و اون شاگردها بشن برای اون معلم و بعد اسم بچه های رو دونه دونه خوندن تا در صف ها مرتب بیاستند .

و رادوین من افتاد کلاس 2/1 کلاس خانم هدایتی .

بعد شما ها رو بردن تو سالن و از زیر قرآن رد کردن و براتون اسپند دود کردن و به هر کدوم یه شاخه گل گلایول گلبهی دادن و رفتید نشستید روی صندلی ها . کمی مراسم اجرا کردن و آقای مدیر باهاتون صحبت کرد و یکم از مدرسه وقوانین و قول هایی که باید بهم بدید باهاتون صحبت کرد و بعدش شما ها با معلم هاتون رفتید طبقه با سر کلاس.

پسرم که کمی دلهره داشتی من بهت قول دادم که همین جا تو سالن پایین منتظرت می مونم و یک جا رو باهام قرار گذاشتیم .

بعد رفتن شما مدیر مدرسه کمی برای ما صحبت کرد و از شرایط جدید گفت.

خلاصه بعد از گذشت 30-40 دقیقه ای شما ها کم کم پیداتون شد.

من هم اومدم دم پله ها ایستادم و از پایین اومدنت فیلم گرفتم. و از همه بیشتر خوشحال بودم چون اثری از غم و دل نگرانی تو نگاهت نبود.

بعد با معلمت صحبت کردم و اولین عکس دوتایی رو هم از شما با معلمت گرفتم.

و در آخر دوتایی با هم راهی شدیم که تو رو برسونم مهد و خودم هم برای بقیه روز برگردم اداره.

وقتی ازت در مورد حست پرسیدم خوشحال بودی و خدا را شکر از معلم جدیدت خوشت اومده بود.

پسرم همه زندگی من امیدوارم همیشه موفق باشی و من و بابا تمام تلاشمون رو می کنیم تا هرچه برای بهتر شدن زندگیمون لازمه براتون فراهم کنیم.

دوست داریم ، فدای تو بشم من عشق مامان ، بهونه زندگی کردنم

 

 

پسندها (1)

نظرات (1)

عمه فروغعمه فروغ
3 مهر 98 11:36
موفق باشی رادوین جان
مامان منير
پاسخ
سلام ممنون عزیزم . همین طور فرشته های شما