نصف شب در بيمارستان طبي كودكان
پسرم عزيز دلم
از وقتي از كاشان برگشتيم هنوز حال و هواي خوشي نداشتي
ديشب دوباره حال نداشتي و غذا خوب نخوردي و با داستان كمي بهت غذا دادم
براي ساعت 7 شام خوردي و ساعت 9 غر مي زدي كه خوابت مياد جوري كه 9 و نيم بابايي اومد ببينمت خواب بودي
براي ساعت 10 با ناله از خواب بيدار شدي و دوباره روز از نو
بالا آوردي و شروع كردي به ناله و اينكه دلت درد مي كنه
با اضطراب زنگ زدم به ماماني كه چي كار كنم و گفت كمي صبر كن و بهتر ميشه ولي من تحمل ناله ها تو نداشتم و ديگه با بابايي تصميم گرفتيم بريم بيمارستان و تو راه هم رفتيم دنبال ماماني
اين و بگم كه تا سوار ماشين شديم گفتي بابا برام نانا بذار
من و بابا تو اوج ناراحتي خنده مون گرفت.
بماند ....
رسيديم مركز طبي كودكان و تا نوبت معاينه ات بشه حدود ساعت 11 و نيم شد و از شانس هم متخصص گوارش شيفت بود و تا تو رو ديد برات يك آمپول نوشت و بعدش هم گفت هر نيم ساعت بهت او آر اس بدم هم 10 دقيقه يك ميل براي 7 تا 8 بار كه اين خودش نزديك يك ساعت وقت برد و اين جوري بگم ساعت حدود 2 بود كه براي معاينه برديمت دوباره
و براي اينكه بتونيم او آر اس بهت بديم رفتيم تو پارك بيمارستان تا تو بازي كني و حواست پرت بشه و بخوري
خدا را شكر خيلي خوب شدي
دكتر هم ديگه بهت دارو نداد و گفت اگه مي خواهيد مطمئن بشيد بهش كمي دوغ بديد
كه تو مي گفتي بستني مي خواي ، كه بابا رضا دوغ ليواني برات خريد كه مثلا بستنيه كه من حواسم نبود گفت واي دوغ داري كه تو ناراحت شدي و دوغ زدي زمين و همه حياط بيمارستان دوغ شد و بابا رفت يكي ديگه برات خريد و به هوايي كه نفهمي دوغه دوباره با سرنگ بهت دوغ داديم.
خلاصه ساعت 3 نصفه شب اومديم خونه و همگي ناله بوديم و من و بابا هم خوشحال بوديم كه حالت خوبه