رادوينرادوين، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه سن داره
رونیارونیا، تا این لحظه: 5 سال و 11 ماه و 4 روز سن داره

خاطرات عزيز دل مامان و بابا

خوشبختی برای من است چون آنان که دوستشان دارم کنارم هستن

نصف شب در بيمارستان طبي كودكان

1395/2/5 23:57
نویسنده : مامان منير
221 بازدید
اشتراک گذاری

پسرم عزيز دلم 

از وقتي از كاشان برگشتيم هنوز حال و هواي خوشي نداشتي 

ديشب دوباره حال نداشتي و غذا خوب نخوردي و با داستان كمي بهت غذا دادم 

براي ساعت 7 شام خوردي و ساعت 9 غر مي زدي كه خوابت مياد جوري كه 9 و نيم بابايي اومد ببينمت خواب بودي 

براي ساعت 10 با ناله از خواب بيدار شدي و دوباره روز از نو 

بالا آوردي و شروع كردي به ناله و اينكه دلت درد مي كنه 

با اضطراب زنگ زدم به ماماني كه چي كار كنم و گفت كمي صبر كن و بهتر ميشه ولي من تحمل ناله ها تو نداشتم و ديگه با بابايي تصميم گرفتيم بريم بيمارستان و تو راه هم رفتيم دنبال ماماني 

اين و بگم كه تا سوار ماشين شديم گفتي بابا برام نانا بذار 

من و بابا تو اوج ناراحتي خنده مون گرفت.

بماند ....

رسيديم مركز طبي كودكان و تا نوبت معاينه ات بشه حدود ساعت 11 و نيم شد و از شانس هم متخصص گوارش شيفت بود و تا تو رو ديد برات يك آمپول نوشت و بعدش هم گفت هر نيم ساعت بهت او آر اس بدم هم 10 دقيقه يك ميل براي 7 تا 8 بار كه اين خودش نزديك يك ساعت وقت برد و اين جوري بگم ساعت حدود 2 بود كه براي معاينه برديمت دوباره 

و براي اينكه بتونيم او آر اس بهت بديم رفتيم تو پارك بيمارستان تا تو بازي كني و حواست پرت بشه و بخوري

خدا را شكر خيلي خوب شدي

دكتر هم ديگه بهت دارو نداد و گفت اگه مي خواهيد مطمئن بشيد بهش كمي دوغ بديد 

كه تو مي گفتي بستني مي خواي ، كه بابا رضا دوغ ليواني برات خريد كه مثلا بستنيه كه من حواسم نبود گفت واي دوغ داري كه تو ناراحت شدي و دوغ زدي زمين و همه حياط بيمارستان دوغ شد و بابا رفت يكي ديگه برات خريد و به هوايي كه نفهمي دوغه دوباره با سرنگ بهت دوغ داديم.

خلاصه ساعت 3 نصفه شب اومديم خونه و همگي ناله بوديم و من و بابا هم خوشحال بوديم كه حالت خوبه

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)