رادوينرادوين، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه سن داره
رونیارونیا، تا این لحظه: 5 سال و 11 ماه و 4 روز سن داره

خاطرات عزيز دل مامان و بابا

خوشبختی برای من است چون آنان که دوستشان دارم کنارم هستن

سفر به كاشان از طرف اداره بابا

1395/2/4 14:33
نویسنده : مامان منير
247 بازدید
اشتراک گذاری

پسرم سلام 

همه جون مامان 

از سفر دوباره مون به كاشان برات مي نويسم با كمي تفاوت ، اينكه اين بار به صورت اردوي خانوادگي از طرف اداره بابا رفتيم . 

صبح زود حدود 6 و نيم ، عمو جواد اينا اومدن دنبالمون و با ماشين اونا رفتيم تا فدراسيون و اونجا هم بعد خوردن يك چاي و شيريني و اينكه ساير همكارها هم جمع شدن ديگه سوار اتوبوس شديم به سمت كاشان راه افتاديم .

تو اين سفر خاله ريحانه و عمو حسن هم همراهان صميمي ما بودن يك زوج جوان كه اولين سفر با فدراسيون و تجربه مي كردن و من اميدوار بودم بهش خوش بگذره .

گل پسرم كه شب دير خوابيده بودي و صبح هم زود بلند شدي ، هنوز از تهران خارج نشده بوديم كه تو بغل من خواب برد و من گذاشتمت تو صندلي خوردت و برات كمربند بستم و خدا را شكر تا قم دو ساعتي خوابيدي .

و من خوشحال از اين كه تو كاملا ديگه سر حالي

بعد تو اتوبوس كمي ماشين بازي كردي تا رسيديم به مشهد اردهال 

اول رفتيم براي ديدن گلاب گيري ، 

كه كارگاه يكي از همكارهاي خودمون تو اونجا بود ، كه تو هم خيلي خوشت اومده بود به خصوص اينكه بهت گل محمدي دادن تا بندازي تو ظرف كوره و از بوش حسابي خوشت اومده بود.

بعد هم باغ گل رو ديدم كه اول تعجب كرديم كه باغ هيچي گل نداره و بعد مسئولش گفت اين وقت روز هيچ وقت باغ گل نداره ، چون همه گل ها رو ساعت 4 صبح همون روز مي چينن و ساعت 11 تو باغ فقط غنچه ها هستن.

و كنار باغ هم درخت هاي بادام بود كه همه رو از خوردن چاقاله بادام مستفيض كرد.

بعد اونجا همه رفتيم به سمت امامزاده سلطان علي تو مشهد اردهال براي زيارت و فاتحه اي هم سر خاك سهراب سپهري خونديم . 

تو اين روز عزيز  كه تولد امام علي (ع) بود قسمت شد و نماز ظهر رو به جماعت تو حرم امام زاده بخونيم .

امامزاده اي كه خيلي معروف به حاجت روا كردن و اميدوارم ما هم دسته خالي برنگشته باشيم.

طبق قرار هم براي ساعت حدود 2 دم اتوبوس ها بوديم كه بريم براي ناهار كه از شانس يه ماشين پليس تو پاركينگ پارك كرده بود و تو هم خنده خنده و يواشكي خودتو رسوندي بهش و آخر چنان كردي كه پليسي كه راننده بود از ماشين پياده شد و تو گل محمدي كه از گلاب گيري اورده بودي بهش دادي و اونم بهت يك شكلات داد و اون شكلات برابر كل دنيا تو رو شاد كرد و قندي تو دلت آباد شد كه نگو و از ذوق گل از گلت شكفته بود خندونک

بعد هم همه رفتيم به سمت رستوران و ناهار 

كه از شانس به ما آخرين ميز غذا دادن و از اون بدتر تا اومديم غذا رو شروع كنيم تو گفتي من جيش دارم كه ديگه خنده بازاري شده بود 

و بابا تو رو بغل كرد و برد دست شويي و اومدي و بعد با هم غذا خورديم .

سر ميز هم به همسر خانم كيوان مي گفتي عمو و بعد بهش فيلم هاي تو گوشي من و نشون مي دادي و مي گفتي كه هر كدوم كجاست .

اين شيطنتت روهم بگم كه به تقليد از يك سري بچه ها دو تا ني كرده بودي تو شيشه نوشابه و مي خواستي  اون جوري نوشابه بخوري.

بعد اونجا هم سوار ماشين شديم و رفتيم به سمت كاشان كه ريم باغ فين 

و ديگه حدود ساعت 3 بود و هوا واقعا گرم شده بود .

تو راه آقاي راننده برامون آهنگ گذاشت و تو هم كه خدا را شكر رابطه اي خوبي با تنناز ديگه داري 

با هم روي صندلي عقب پيش خاله فاطمه نشسيد و دست مي زديد و عاشق اين شده بوديم كه تنناز رو ان قدر قشنگ تنناز خانم صدا مي كردي.

بعد رسيدن تو باغ كه تو با ديدن جوي ها و استخرهاي آب ديگه از خود بيخود شدي و مادر برات اين جوري بگم كه از كمر دو دستي گرفته بودمت كه تو اب پرت نشي و آخر چنان كردي كه آخر بابارضا كفش و جورابتو در آورد و رفتي توي جوي هاش به بازي 

اما خيلي مراقب بود چون كف جوب هاي حسابي ليز بود و سر همين هم تو زياد خوشت نيومد و ترجيح دادي بيايي بيرون وبازي كني.

و با كلي داستان چند تا عكس هم با هم گرفتيم .

بعد هم كه از باغ اومديم بيرون عمو حسن و خاله ريحانه لطف كردن و كالاسكه گرفتن و شما كمي اسب سواري كردي و ديگه تا اتوبوس ها هم پياده نرفتيم .

و حسابي هو ديگه گرم شده بود .

و چون ما از بقيه زود تر به اتوبوس رسيديم شما خودتونو به فرمان اتوبوس رسوندي و حسابي با ذوق كمي نشستي و بازي كردي .

با راه افتادن اتوبوس گل پسرم به خواب رفتي و حتي وقتي براي ديدن خانه طباطبايي هم پياده شديم تو هنزو خواب بودي

خدايي رو بگم چه قدر اين خونه طباطبايي ها زيبا بود و آدم حسرت زندگي تو اين خونه رو مي خورد 

خونه بزرگ با حياطي پر از باغچه هاي پر گل استخر بزرگ و فواره و آب كه زيبايي رو به كمال رسونده بود.

وسط هاي تايم گردشون بيدار شدي. و دوباره رفتي سراغ استخر وسط حياط و بعد رفتيم گوشه گوشه خونه رو ديديم كه خيلي جالب بود و واقعا هنر معماري ايراني چشم هاي آدم رو مجذوب مي كرد.

اينكه براي هر چيز و هر زمان معماري مخصوصي رو به كار برده بودن واقعا عالي بود.

بعد از اونجا اومديم ديگه سوار اتوبوس شديم كه بياييم سمت تهران 

كه با توجه به گرمي مسئول فرهنگي برامون بستني خريد و شما هم با تمام اشتياق خوردي 

و بعدش هم رفتي تو كيسه هاي اشغال  كه از دسته صندلي ها آويزون بود قوطي شير كاكائو رو نشون دادي كه از اينا مي خوام و من هم بهت دادم كه اي كاش نمي دادم.

چون بعدش دوبار مجبور شديم اتوبوس رو براي جيش كردنت نگه داريم .

و بعد هم تو راه هي بي قراري ميكردي يعني اولش بازي مي كردي بعدش كه ديگه خسته شدي شروع كردي به نق زدن و اينكه دلم درد مي كنه  لالاش دارم 

كه دم عوارضي تهران در حاليكه تو بغلم بودي  يوهو گلاب به روت بالا آروردي

اونم دوبار و انگار پارچه آب بود كه رو من خالي كرده بودي و كه تمام مانتو و شلوار من خيس شد

كه آرومت كرديم و بهت كمي آب دادم و بعد هم زنگ زديم و بابايي اومد ميدان بهمن دنبال ما تا ديگه تا فدراسيون نريم .

بعد هم بابايي اومد دنبال ما تو هم تا ديدش براي اوش ديدار با آقاي پليس و بعد هم بالا آوردنت تو ابوتوس رو براش تعريف كردي.

وقتي هم كه رسيديم خونه لطف كردي و يه دوبار ديگه بالا آوردي تا آخر ساعت از 1 شب گذشته بود كه خوابيدي

من هم كه تو راه گلوم متورم شده بود ديگه نفسم بالا نميومد و با هم خوابمون برد.

خدا سايه بابارضا رو بالاي سرمون نگه داره كه مثل پروانه دور ما مي گشت . بهمون مي رسيد من كه ديگه خجالت مي كشيدم چيزي ازش بخوام چون خود بنده خدا هم خسته بود.

اين هم داستان سفر ما 

سفر خيلي خوب بود و خيلي خوش گذشت 

به خصوص كه هم روز با روز پدر بود 

ولي آخرش كمي سخت تموم شد.

پسرم دلم ميخواد هميشه شاد باشي و سلامت 

پسندها (1)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)