رادوينرادوين، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه سن داره
رونیارونیا، تا این لحظه: 5 سال و 11 ماه و 4 روز سن داره

خاطرات عزيز دل مامان و بابا

خوشبختی برای من است چون آنان که دوستشان دارم کنارم هستن

درد دل با پسرم

1395/1/24 14:48
نویسنده : مامان منير
169 بازدید
اشتراک گذاری

سلام همه جون مامان

چند وقته با خودم درگيرم 

حال و حس خوشي ندارم 

خودم هم نمي دونم چمه 

يك تايمي تو روز پر از انرژي ام و يهو بعدش همه چي براي بي انگيزه و خسته كننده ميشه 

تو اداره كه هستم حوصله اينجا رو ندارم و دلم ميخواد بيام خونه 

تو خونه هم گاها نمي فهمم كه وقت رو چه جور فقط سپري مي كنم و صبح ميشه و دوباره روز از نو روزي از نو .

گاهي وقتا ميشم بهترين مامان دنيا و تمام وقتو وانرژي منو برات مي زارم و

اماااااااااااااااااااا

گاهي مي شم يه مادر بي حوصله و عصباني كه مي خواد به كوچيكترين رفتار و كارت  گير بده  و اگه مي شد به رنگ سفيد ماست هم گير مي دادم.

واقعا حالم خوش نيست 

نمي دونم ميگن بهار آدم ما رو كسل مي كنه 

ولي من از خودم خسته ام 

شايد چون نمي تونم سر تصميمات و كار هايي كه مي خوام انجام بدم بمونم.

دلم ميخواد اول از همه يك مادر و همسر خوش اخلاق باشم 

يكم به خودم برسم و وزن كم كنم .تا كمي اوضاع جسميم بهتر بشه ، كمي كتاب هاي مرتبط با كارم بخونم تا بروز تر بشم 

از طرفي همه فكرم پيش اينكه تو برنامه مون با بابارضا قرار گذاشتيم تو اين چند ماه پيش رو خونه رو عوض كنيم. از يه ور هر كس بهم مي رسه ميگه اگه مي خواي بچه دوم بياري الان بهترين وقته ، كه اين خودش با توجه هب مشكلات بارداري من خودش يه داستان پر مسئله است و از همه بدتر اين اوضاع نابسامان محيط كارم كه دوباره انتخابات داريم و دبيركل داره عوض ميشه و اينكه كي قراره بياد سركار و دوباره چه داستاني مي خواهيم باهاش داشته باشيم كه بهش ثابت كنم كه من كارم و خوب بلدم و هزار تاااااااااااااااااااااااااااا چيز از اين مدل كه همش با هم روي مخ من رژه مي رن.

ان قدر حالمو بد مي كن كه واقعا خسته مي شم. 

درسته با اين روز و حال نرسيده خونه لباس عوض مي كنم و 5 دقيقه بعدش تو رو مي برم پارك ولي باز حس خوبي ندارم 

گاهي حس پوچي مي كنم و اينكه زندگي مو دارم به بطالت هدر مي دم و گاهي اوقات ميگم مگه بقيه چي كار مي كنن كه من نمي كنم كه تازه بعضي از همكارهام بهم مي گن تو چه قدر فعالي.

نمي دونم مادر.

دلم خيلي گرفته 

تو اين سن كه تازه 30 سالمه تو خيلي از قسمت هاي بدنم درد دارم كه مي دونم با رسيدگي به خودم مي تونم كمترشون كنم اما همت نمي كنم.

خسته ام 

دلم يه شونه مي خواد 

يا يه بغل 

يا يه زانو كه سرمو بذارم روش و شايد يه دل سير گريه كنم 

گريه ام نه 

دلم نوازش مي خواد 

لذت مي برم وقتي تو اوج ديدن سريال اشك تو چشام جمع شده مي آيي بغلم مي كني و اشكمو پاك مي كني و ميگي گريه نكن.

انگار همه دنيا ماله منه 

يا وقتي تو آشپزخونه چيزي از دستم مي افته ، بدو بدو مي آيي پيشم و ميگي مامان جونم چي شدي

يا وقتي كه تا ميرم تو اتاق و چند لحظه نيستم صدام مي كني مامان جون كجايي ؟ خوبي ؟

مي دونم شايد تو اين سن زياد متوجه حال اصلي من نباشي  و حتي استرس هاي دروني من و به معناي واقعي درك نكني و همه اين كارهات يه جور بهم انرژي ميده كه وصف نشدنيه اين كه كسي رو دارم كه حواسم به منه و من براش مهمم و به خاطر بايد باشم

گل پسر ، تو وبابا رضا بهونه زندگي كردن من هستيد 

خيلي دوستون دارم 

عاشقتونم 

نفسم ،جونم ، تمام حس و حالم به شما وصله 

پس خيلي مراقب خودتون باشيد.

من رو هم يادتون نره كه خيلي به هر دوتون نياز دارم

پسندها (1)

نظرات (1)

maloosak
27 فروردین 95 1:21
اميدوارم هميشه شاد باشين و سلامت ممنون خوشحال ميشم به منم سر بزنيد