نمايشگاه بهاره در بوستان ولايت
سلام و صد سلام به ناز دونه مامان
امروز با بابارضا سه تايي با هم رفتيم بوستان ولايت ، نمايشگاه فروش بهاره و حدود 3 ساعتي اونجا با هم چرخيدم و خريد كرديم
اون جا برات يك دست بلوز و شلوار خونه و دو دست هم تاپ و شلوارك براي بهارت گرفتم و
راستي بلوز و شلوار و از طرحي انتخاب كردم كه نوشاد براي تبليغ تنش كرده بودن و من خيلي خوشم اومده بوده
آي لاو ماي ددي. كه رنگ آبي روشنش خيلي بهت مي يومد.
از اتفاقات تو نمايشگاه برات بگم
- تو بخش فروش ماهي كه بابا رفت پولشو حساب كنه تو به پسر فروشنده گفت اون عكس چيه ؟ پسر گفت ماهي
تو گفتي چي مي خوره ؟ اون گفت ماهي . گفتي نه آب مي خوره
به عكس بغل اشاره كردي اين چيه ؟ اون گفت ميگو . گفت اين چي مي خوره ؟؟؟ پسره كه در جواب اول حالش گرفته شده بود از خودت پرسيد اين چي مي خوره تو هم با خنده گفتي اين ماهي مي خوره
پسر فروشنده خنده اش گرفت و رو به من گفت خدا براتون حفظش كنه
- اتفاق بدي كه خيلي هم وحشتناك بود و جيغ و اشك من و در آورد . موقع پياده كردن وسايل تو قرار شد پيش بابا بايستي و ماشين تو كنار گذر اتوبان پارك بود ، كه نا غافل بابا سرش تو صندوق عقب بود و من هم اون رو ديواره پارك داشتم كالاسكه رو خالي مي كردم تو از جلوي ماشين خواستي بري پيش بابا كه من فقط يادمه سر بلند كردم و جيغ كشيدم رادوين .... رضا بگيره ... و چه شانسي آورديم تو كنار ماشين مونده بودي و ماشين پژو 206 از كنارت رد .
ولي تو از جيغ من حسابي ترسيدي و بابا گذاشتت تو صندوق تا بقيه چيزا رو بچينه
البته منو به ببخش اصلا دست خودم نبود اومدن سمتت و سرت داد كشيدم و دعوات كردم كه چرا حرف گوش نمي دي و دلم كباب شد كه با هق هق مي گفتي ببخشيد.
تو ماشين هم تا نشستيم و راه افتاديم بهت آب ميوه دادم و خودم هم ديگه نتونستم جلوي اشكمو بگيرم و زدم زير گريه ، خدايي وسط قلبم تير مي كشيد.
اينم داستان يك روز بيرون رفتن ما.