رادوينرادوين، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه سن داره
رونیارونیا، تا این لحظه: 5 سال و 11 ماه و 4 روز سن داره

خاطرات عزيز دل مامان و بابا

خوشبختی برای من است چون آنان که دوستشان دارم کنارم هستن

چه زود يك سال از رفتن آقاجان گذشت

1394/11/30 23:50
نویسنده : مامان منير
261 بازدید
اشتراک گذاری

سلام پسرم 

امروز جمعه است 

حال زياد خوشي ندارم 

بابارضا براي عكاسي مراسم جشن عقد همكارم خاله ريحانه (كيوان) بره و چون مراسم هم ظهر هست ديگه صبح زود تر بلند شديم.

البته دماي سحر بود كه تو بيدار شدي و آب خوردي و از من خواستي كه بيايي تو تخت  ما بخوابي .

به همين دليل به بابا گفتم آهسته كارهاتو انجام بده كه اين مورچه بيدار نشه و با رفتن بابا شروع به بي قراري نكني ، چون اگه گريه مي كردي من هم مي زدم زير گريه.

خيلي دلم مي خواست مراسم كيوان رو مي رفتم ولي خوب حال روحي ماماني باعث شد منصرف بشم و ترجيحا از اول كنار مامانم بمونم.

موقع خوردن صبحانه بود كه بيدار شدي .

پسرم انگار فهميده بودي كه من اصلا امروز حال و حوصله ندارم .

قشنگ رفتي جيش كردي و اومدي سر سفره نشستي گفتي نان و پنير بده 

و در كمال خوشي صبحانه تو تموم كردي.

حالا موقع حساس رفتن بابا رسيد . سر سفره نان داخل مشمع تمام شد و بابا به بهونه اينكه مي خواد بره برامون نان بخره از خونه رفت بيرون و تو هم مثل آقاها باهاش خدا حافظي كردي و بوسيديش و گفتي زود نان بخرو بيا و اصلا حتي يك نق هم نزدي

يعني خدا باهام بودا

بعد رفتن بابارضا جوني 

خونه و جمع جور كردم و لباس ها مونو و حاضر كردم و رفتيم با هم دوش گرفتيم و آماده رفتن سمت خونه بابا و مامانم شدي.

سر راه هم از نان فانتزي فروشي براي خيرات كيك يزدي گرفتيم .

و باز گل پسرم در كمال شگفتي كل مسير رو هم خودت راه اومدي ولي ديگه دم در كه رسيديم گفتي مامان لالا دارم ( يعني اينكه خسته شدم) و ديگه من 4 طبقه رو بغلت كردم كه ديگه تا برسم بالا نابود شدم.

خونه ماماني اينا بازي كردي و با هم ناهار خورديم و براي ساعت يك و نيم خاله منا اينا هم اومدن و با هم به سمت بهشت زهرا رفتيم 

عاشق تو و داداشي پرهامت هستم كه با هم چه عشقي براي هم در مي كنيد

تو هم حس بزرگتري داري و بهش مي گي جيگي جيگي كه اون بخنده .

تو كل مسير خاطرات پارسال تو ذهنم دوره مي شد .

تمام عصرايي كه با بدختي مرخصي مي گرفتم و تند با هم مي اومديم خونه مامان اينا و مي رفتيم به آقاجان سر بزنيم و آخر هم آقاجان رفت.

روزايي كه واقعا باورم نميشه يك سال ازش گذشت.

سرخاك همه جمع شديم . (خاله مريم و بچه هاش ، خاله اعظم و بچه ها و خاله عفت و عمو )

قربون انگشتاي كوچيكت برم كه تا ديدي هم براي فاتحه خوني دست مي زارن روي قبر تو هم سريع همون كار و كردي و لباتو تكون مي دادي و بعد مي گفتي اينجا خونه آقاجانه؟

و بعد كم كم شروع كردي روي قبر ها به راه رفتن كه خدا خاله منا و عم ابراهيم رو خير بده دنبالت مي يومدن و تو هم ميگشتي بعد هم كه با هم رفتيم قدم زدن.

خلاصه بگم خودتو به هر جا خواستي ماليدي .

بعد از سر خاك آقاجان رفتيم سر خاك مادر عمو ابراهيم تا اونجا فاتحه بخونيم و بعدش برگشتيم خونه.

ماماني اصلا حوصله نداشت و تو راه گفت دلش نمي خواد اصلا بره خونه ، سر همين دم در بهش پيشنهاد دادم كه بريم يه دور بزنيم 

تو هم اول قرار شد بري بالا پيش بابايي ولي بعد پشيمون شدي و با ما اومدي.

ماماني و من بهت گفتيم كه ما نمي تونيم بغلت كنيم و بايد خودت راه بيايي 

يعني عاشق جواب بودم كه گفتي باشه بابايي بود بغل مي شم . بيچاره بابام و بابارضا

واقعا هم مرام گذاشتي تو كل خيابان حسام رفت و برگشت و حتي پله ها رو هم خود اومدي.

راستي برات از مغازه يك شلوار خونه خرديدم كه اونجا ان قدر شيطوني كردي كه صندوق دار موقع حساب كردن پول ، گفت خدا واقعا به مادرت صبر بده .

يادم رفت بگم ماماني هم براي شما و داداشي پرهام دو تا ماشين وانت يك شكل گرفت كه خوب تا شب با هم بازي مي كرديد.

البته كه بازي با بالش هاي مبل و خونه درست كردن با ماماني براي تو يه حال و مزه ديگه داره.

امروز سعي كردم جلوي و خودمو نگه دارم اصلا گريه نكردم 

چون مي دونستم اگر شروع كنم مامانم هم گريه مي كنه و حالش از اين كه هست بدتر مي شه .

 

آقاجان دلم برات خيلي تنگ شده .

 

روحت شاد 

 

رادوينم تا روزي كه هستي و تا جايي كه مي توني به مادر و پدر بزرگات خدمت كن . اونا نعمتن و بركته خونه 

 

 

پسندها (1)

نظرات (0)