رادوينرادوين، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 10 روز سن داره
رونیارونیا، تا این لحظه: 5 سال و 11 ماه و 14 روز سن داره

خاطرات عزيز دل مامان و بابا

خوشبختی برای من است چون آنان که دوستشان دارم کنارم هستن

رفتن به تئاتر براي اولين بار

1394/12/12 23:38
نویسنده : مامان منير
383 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزيز دلم امشب قرار بود يك محيط جديد رو با هم تجربه كنيم .

امشب مي خواهيم بريم تئاتر

دو روز پيش خاله  منا زنگ و گفت عمو ابراهيم مي خواد بليط تئاتر رزرو كنه و آيا شما مي آييد يا نه  و گفتم بهش خبر مي ديدم.

با بابارضا هماهنگ كرديم و قرار شد ما هم بريم و اما هر دو استرس داشتيم نكنه تو اذيت بشي  و نتوني محيط رو تحمل كني از طرفي هم چون مي دونستيم تو آهنگ و نانا رو دوست داري گفتيم شايد خوشت بياد.

خلاصه كه رفتني شديم.

4 شنبه از اداره كه اومديم خونه زنگ زدم با ماماني براي شام هماهنگ كنم كه گفت قرار براي همه ساندويچ الويه درست كنه و دستش درد نكنه خيال من و راحت كرد و فقط قرار شد ببينه بابا مي تونه نون بخره كه اگه نتونست ما براش بگيرم

من هم تو اين زمان تلاش كردم تا تور كمي بخوابونم تا شب سر حال باشي ولي امان از يك ثانيه كه حتي كنارم دراز بكشي كه ديگه بي خيال شدم و بلند شدم به انجام دادن كارهاي خودم.

كه ماماني زنگ زد و گفت بابايي مسجد و نتمونه نان بگيره و من هم گفتم باشه ما مي گيريم و مي آييم.

قربون پسر نازم برم كه خيلي وقتي باهات حرف مي زنم خوب گوش ميدي .

بهت گفتم مي خواهيم بريم خونه ماماني و بايد نان هم بخريم و من نمي تونم بغلت كنم و بايد خودت راه بيايي و فدات بشم كه سر كج  مي كني و مي گي چشم.

خلاصه راه افتاديم با اين تفاسير پسرم گفتي مي خواي ماشين پليس رو بياري ، من هم گفتم بذار همراهت باشه شب تو تئاتر شايد باهاش ساكت شدي ، موافقت كردم ولي گفتم بايد خودت دست بگيري.

حاضر شديم و راه افتاديم

يعني مي خوام گاز گازت كنم ، وسط هاي كوچه خسته شدي از اينكه ماشين دستت بود و برگشتي گفتي مامان دستش شكست.

منو بگي خنده ام گرفته بود از دستت كه مي گي دستش شكست.

ماشينو ازت گرفتم ولي خودم هم كيف دستي خودم بود كوله پشتي تو و يك دستم هم كه دست تو بود و حالا ماشينا هم دستم بود و رفتيم دم نانواني نان هم خرديدم و خلاصه باري داشتم همرام.

ولي پسرم مرام گذاشتي و حتي 4 طبقه خونه ماماني اينا رو هم خودت از پله ها اومدي بالا.

با ماماني ساندويچ هاي شام رو حاضر كرديم و تو همون جا ساندويج خودتو خوردي .

و سر انجام براي ساعت يك ربع به 8 بود كه بابا رضا و خاله منا اينا اومدن و به سمت تئاتر راه افتاديم .

من تئاتر هاي گروه آراميس رو خيلي دوست دارم به خصوص كار هاي پوريا وزيري .

تئاترش كمدي و خنده است. شايد خيلي هنري و ادبي و رسمي نباشه ولي 3 ساعتي كه اونجايي ان قدر شادي كه تمام غم هات و مشكلاتت كلا  يادت ميره.

اینم رادوین بغل مامان جون تو سالن انتظار تئاتر.

اولش كه وارد سالن شديم رفتي بغل بابايي نشستي و داداشي رو هم دعوت كردي اونم بياد پيشت.

بعد داداشي رفت پيش خاله منا و عمو و تو هم چنان بغل بابايي بودي .

ازشنيدن آهنگ و نور پردازي به ذوق اومدي بوديو با تعجب همه جا رو نگاه مي كردي و بعد اومدي رفتي بغل عمو ابراهيم نشستي وبا كمال دقت هنر پيشه ها رو نگاه مي كردي. و ان قدر باحال سر م يچرخوندي و هنر گر ها رو با چشات دنبال مي كردي.

گاها هم به سقف نگاه مي دوختي و دنبال نور پردازي ها بودي كه از كجا ميان.

در كل بگم تو كل تايم كامل مشغول بودي و اين ور اون رو نگاه مي كردي و ما هم تشويقت مي كرديم كه بايد دست بزني و شاد باشي و تا اينجا رسيديم كه ساعت حدود 11 بود ديگه بيشتر نمايش گذشته بود تو شروع كردي يهو با خوندن اهنگ و صداي موسيقي به رقصيدن و خيلي صحنه باحالي بود .

وسط هاي برنامه هم يك جا آهنگ مرحوم مرتضي پاشايي رو خوندن كه چون خيلي دوست داري ريتم خوندشو تو هم شروع كردي به خوندن.

خدا را شكر شب خيلي خوبي بود و نه تو و نه داداشي اصلا اذيت نكرديد.

ما هم با يك روحيه مضاعف از تئاتر اومديم بيرون .خندونک

تو راه خونه هم من اومدم عقب كنارت نشتم و تو هم كمي از راه افتادنمون نگذشته بود كه خواب برد.

پسرم هميشه شاد باشي و دل خوشمحبت

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)