رادوينرادوين، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 4 روز سن داره
رونیارونیا، تا این لحظه: 5 سال و 11 ماه و 8 روز سن داره

خاطرات عزيز دل مامان و بابا

خوشبختی برای من است چون آنان که دوستشان دارم کنارم هستن

عروسي زهرا جون دختر دايي مامان

1394/10/7 23:58
نویسنده : مامان منير
237 بازدید
اشتراک گذاری

سلام و صد سلام به گل پسر خودم 

كه اگه الان جلوي دستم بودي گاز گازت مي كردم

فدات بشم كه با چه ذوقي عروسي عروسي مي كردي

دو شنبه اي عروسي دختر دايي ام زهرا بود به عبارتي آخرين نوه دختر  بود كه داريم .

من و بابا به خاطر انجام كارهامون و اينكه به موقع به عروسي هم برسيم دو شنبه مرخصي گرفته بوديم و با هم خونه بوديم.

ماماني شب قبل اومد موهاي منو پيچيد و صبح هم عمو ابراهيم زود اومده بود خونه و ماماني اومد خونه ما و موهاي منو درست كرد و رفت

خلاصه من هم تند تند همه وسايل و لباس هايي كه لازم داشتيم و آماده كردم و شما رو هم بردم و حمام تا براي شب آماده باشي.

پسرك شيطون من ان قدر بازي كردي و از سر و كله ما بالا رفتي كه ناهار نخورده روي مبل خوابت برد.

براي ساعت 4 بود كه ماماني زنگ زد كه دارن راه مي افتن من كه ديدم تو هنوز خوابي و بابا هم داره ماشين مي شوره و كارش تموم نشده و خودم هم كمي كار داشتم قرار شد ما دير تر بريم.

براي اولين بار بود كه به خودم قول داده بودم حرص نخورم چون عروسي ساعت 7 شروع مي شد ، البته ما براي جشن عقد هم دعوت بوديم ولي اگر هم دير مي رسيديم به جاي بر نمي خورد.

خلاصه تو بيدار شدي و كمي ناهارتو بهت دادم خوردي و لباس پوشيدم و راه افتاديم 

خدا را شكر مسير هم سر راست بود و آخر مسير رو هم از بابايي پرسيدم و راه افتاديم و دقيقا همزمان با عروس داماد رسيديم به تالار .

كه دم در مورچه كوچولو بابايي شو ديد و بدو بدو دويدي سمتش و خودتو انداختي بغلش

بعد سه تايي با هم رفتيم تو تالار

تو كه عاشق عروس شده بود و هي عروسي عروسي مي كردي و خوشحال بودي

همه رفتيم تو اتاق عقد و خدا را شكر همه چي خيلي منظم و به موقع برگزار شد و واقعا اتاق و سفره عقدش خيلي زيبا بود.

قربون دختر دايي گلم هم برم كه مثل ماه شده بود و خيلي ناز شده بود. ان شا ا.. خوشبخت بشه .

تو كل مراسم پسر وسط بودي و مي رقصيدي و گاها هم محو تماشاي رقص بقيه مي شدي و من عاشق ضرب پايي بودم كه با شنيدن آهنگ حتي وقتي هم درجا ايستاده بودي مي زدي.

خلاصه تا تونستي شيطوني كردي.

اين و بگم

تو كل مراسم پيش من بودي و مي گفتي عروسي اينجاست و نمي خواستي بري مردونه تا اخر خودت سراغ بابايي رو گرفتي كه بري پيش اون. من هم بردمت اما يهو يك ربع بعد ديدم خاله منا دستت و گرفته تو سالن با هميد

من و بگي مونده بودم به خاله گفتم تو رادي رو آوردي گفت نه وسط سالن بود .

نگو مورچه شيطون راه بين زنانه و مردونه رو ياد گرفتي و به بابا گفتي برم مامان تا بابا بخواد دم در زنانه به من زنگ بزنه خودت تندي دويده بودي و اومده بودي تو زنونه .

موقع خدا حافظي هم همين كار و دوباره كردي ، داداشي بغل من بود و خاله داشت لباس تنش مي كرد يهو گفتي برم بابايي و دويدي سمت در خاله بنده خدا دويد دنبالت و وسط سالن ورودي گرفتت.

خداي آتيش پاره شدي.

فدات بشم كلي براي خودت بازي كردي و آتيش سوزوندي .

آخر مراسم هم كه تو كف سالن براي خودت ولو شده بودي و ماشين بازي مي كردي.

من هم گذاشتم راحت باشي و بهت خوش بگذره 

اين جوري برات بگم كه وقتي سوار ماشين شديم و گذاشتمت روي صندليت هنوز راه نيافته خوابت برده بود.

شب خيلي خوبي بود و خيلي بهمون خوش گذشت 

ان شا ا.. خوش بخت بش و دل خوش باشن

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)