رادوينرادوين، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 4 روز سن داره
رونیارونیا، تا این لحظه: 5 سال و 11 ماه و 8 روز سن داره

خاطرات عزيز دل مامان و بابا

خوشبختی برای من است چون آنان که دوستشان دارم کنارم هستن

يلداي 94

1394/10/1 6:18
نویسنده : مامان منير
496 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزيز دلم 

امروز  شما رو مهد نبردم و موندي پيش ماماني و بابايي و از قراري هم دور همي همه با هم رفتيد حرم حضرت عبدالعظيم زيارت كه به همه تو خيلي خوش گذشته بود. خدا را شكر.

با اي ن اوصاف قرار شد شب يلدايي همه بياين خونه ما 

من هم كه از شب قبل براي امشب انار دون كرده بودم و يك سري چيزا هم بابا خريد كرده بود آماده بوديم.

ماماني گفت چون تو خسته اي و كمي دير ناهار خوردي تازه خوابيدي و قرار شد وقتي بيدار شديد با هم بياييد.

خلاصه برات بگم در نبود شما من تند تند همه كار هامو كردم و شام رو آماده كردم و نوبت سفره يلدا شد.

دلم مي خواست روي ميز وسط مبل بساط بچينم ولي از دست تو و داداشي پرهام و اين كهمي دونستم اون جوري بايد فقط حرص بخورم يك سفره روي اپن آشپزخونه چيدم و شروع كردم 

اول يك ظرف آجيل ، يك ظرف تخم آقتاب گردن ، باسلوق و ژله ميوه اي و لواشك و شكلات ، ظرف ميوه ، يك ظرف گنده پفيلا درست كردم و انار هاي دون شده رو تو ظرف مخصوص ريختم و ....

و در تمام اين لحظلات دلم مي خواست هيجان تو چشماي تو رو از ديدن اين خوردني ها ببينم.

نزديك ساعت 7 بود كه به همراه ماماني اومدي خونه .

دلم برات حسابي تنگ شده بود ، انگار چند روز بود نديده بودمت . بغلت كردم و يه عالمه بوسيدمت.

بعد يهو رو اپن رو ديدي و كلي ذوق كردي و شيطون كوچولوي من ناخنك زدن رو شروع كردي و مامان عاشقته كه تك خور هم نيستي تند تند براي ماماني هم مي آوردي و مي گفتي بيا از اينا

خلاصه بابا رضا و خاله منا اينا هم اومدن و همه منتظره بابايي بوديم .

دست خاله منا هم درد نكنه برامون شيريني درست كرده بود و آورده بود كه عالي بود.خوشمزه

كه بالاخره بابايي اومد و اون هم چه اومدني 

با اومدنش پسرم از شادي ذوق زده شدي . بابايي برات يك ماشين آتش نشان بزرگ گرفته بود.

ان قدر خوشحالي بودي كه نمي دونستي بايد چي كار كني .

 داداشي چون كوچيكه زياد داشتن ماشين جديد عكس العملي نشون نداد و تو با هيجان هي مي گفتي آفش فشان دارم و كلي ذوق مي كردي و ما هم از ذوق تو دوق مي كرديم.

خلاصه يلدا رو شروع كرديم. 

يلدا هم كه همش خوردني و خنده و دور رهميه.

پسر هم كه همه چي و تست مي كردي و از ديدن اون هم خوردني هاي جور وا جور لذت مي بردي.

بعد شام هم بابا رضا براتون نانا گذاشت و شما و داداشي حسابي هنر نمايي كرديد.

خيلي دوستون دارم 

اميدو ارم هميشه كنار هم سالم و شاد باشيد. عاشقتونم كه حسابي خودتون از پس هم بر مياييد. با هم دعوا مي كنيد ، بازي مي كنيد ، آشتي مي كنيد. تاچيزي كه دستت ازت مي گيره يهوقاطي مي كني هلش مي دي و تا داداشي گريه مي كنه هر چي مي خواد بهش مي ديدي و بوسش مي كني تا ساكت بشه . اون هم سريع تو رو بوس مي كنه و آشتي آشتي مي شيد.

عاشقتونم كه گاهي خوردني رو با هم نصف مي كنيد تا دوتايي داشته باشيد.

خلاصه امشب خيلي شب خوبي بود ديگه براي ساعت 11 و نيم بود كه مهمونا رفتن و تا خونه رو جمع و جور كنيم و بخواهيم بخوابيم حدود 12 و نيم بود كه اومدي گفتي مامان لالا 

كه بيخيال بقيه كارها شدم تا تو رو بخوابونم . داستان خنده دار اينجابود كه مي خواستي با ماشين آتش نشان بخوابي. كه اونم قد خودت بود.

و آخر ماشين بغل خوابت برد.

تو اين شب . تو اين روزگار از خدا به خاطر داشتن خانواده خوب از خدا ممنونم

ممنونم خدا جون 

خودت هواي ما رو داشته باش.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

aylar
6 دی 94 20:59
سلام خوشحال میشم به من هم سر بزنید و در کانال تلگرام و پیج اینستاگرامم عضو بشید فعالیتم در زمینه ی طراحی تم تولد،بروشور،تقویم و... برای کودکان و بزرگسالان هست در ضمن ارتباط از طریق وبلاگم هم امکان پذیره channel: @aylardesign موفق باشید
خاله زینب جون
10 دی 94 16:44
سلام بهترین دوستم.خوشحالم که شاد شادی وسلامت.انشا الله داماد کنی گل پسرتو.بوسسسسسسسسسسسسسس