يلداي 94
سلام عزيز دلم
امروز شما رو مهد نبردم و موندي پيش ماماني و بابايي و از قراري هم دور همي همه با هم رفتيد حرم حضرت عبدالعظيم زيارت كه به همه تو خيلي خوش گذشته بود. خدا را شكر.
با اي ن اوصاف قرار شد شب يلدايي همه بياين خونه ما
من هم كه از شب قبل براي امشب انار دون كرده بودم و يك سري چيزا هم بابا خريد كرده بود آماده بوديم.
ماماني گفت چون تو خسته اي و كمي دير ناهار خوردي تازه خوابيدي و قرار شد وقتي بيدار شديد با هم بياييد.
خلاصه برات بگم در نبود شما من تند تند همه كار هامو كردم و شام رو آماده كردم و نوبت سفره يلدا شد.
دلم مي خواست روي ميز وسط مبل بساط بچينم ولي از دست تو و داداشي پرهام و اين كهمي دونستم اون جوري بايد فقط حرص بخورم يك سفره روي اپن آشپزخونه چيدم و شروع كردم
اول يك ظرف آجيل ، يك ظرف تخم آقتاب گردن ، باسلوق و ژله ميوه اي و لواشك و شكلات ، ظرف ميوه ، يك ظرف گنده پفيلا درست كردم و انار هاي دون شده رو تو ظرف مخصوص ريختم و ....
و در تمام اين لحظلات دلم مي خواست هيجان تو چشماي تو رو از ديدن اين خوردني ها ببينم.
نزديك ساعت 7 بود كه به همراه ماماني اومدي خونه .
دلم برات حسابي تنگ شده بود ، انگار چند روز بود نديده بودمت . بغلت كردم و يه عالمه بوسيدمت.
بعد يهو رو اپن رو ديدي و كلي ذوق كردي و شيطون كوچولوي من ناخنك زدن رو شروع كردي و مامان عاشقته كه تك خور هم نيستي تند تند براي ماماني هم مي آوردي و مي گفتي بيا از اينا
خلاصه بابا رضا و خاله منا اينا هم اومدن و همه منتظره بابايي بوديم .
دست خاله منا هم درد نكنه برامون شيريني درست كرده بود و آورده بود كه عالي بود.
كه بالاخره بابايي اومد و اون هم چه اومدني
با اومدنش پسرم از شادي ذوق زده شدي . بابايي برات يك ماشين آتش نشان بزرگ گرفته بود.
ان قدر خوشحالي بودي كه نمي دونستي بايد چي كار كني .
داداشي چون كوچيكه زياد داشتن ماشين جديد عكس العملي نشون نداد و تو با هيجان هي مي گفتي آفش فشان دارم و كلي ذوق مي كردي و ما هم از ذوق تو دوق مي كرديم.
خلاصه يلدا رو شروع كرديم.
يلدا هم كه همش خوردني و خنده و دور رهميه.
پسر هم كه همه چي و تست مي كردي و از ديدن اون هم خوردني هاي جور وا جور لذت مي بردي.
بعد شام هم بابا رضا براتون نانا گذاشت و شما و داداشي حسابي هنر نمايي كرديد.
خيلي دوستون دارم
اميدو ارم هميشه كنار هم سالم و شاد باشيد. عاشقتونم كه حسابي خودتون از پس هم بر مياييد. با هم دعوا مي كنيد ، بازي مي كنيد ، آشتي مي كنيد. تاچيزي كه دستت ازت مي گيره يهوقاطي مي كني هلش مي دي و تا داداشي گريه مي كنه هر چي مي خواد بهش مي ديدي و بوسش مي كني تا ساكت بشه . اون هم سريع تو رو بوس مي كنه و آشتي آشتي مي شيد.
عاشقتونم كه گاهي خوردني رو با هم نصف مي كنيد تا دوتايي داشته باشيد.
خلاصه امشب خيلي شب خوبي بود ديگه براي ساعت 11 و نيم بود كه مهمونا رفتن و تا خونه رو جمع و جور كنيم و بخواهيم بخوابيم حدود 12 و نيم بود كه اومدي گفتي مامان لالا
كه بيخيال بقيه كارها شدم تا تو رو بخوابونم . داستان خنده دار اينجابود كه مي خواستي با ماشين آتش نشان بخوابي. كه اونم قد خودت بود.
و آخر ماشين بغل خوابت برد.
تو اين شب . تو اين روزگار از خدا به خاطر داشتن خانواده خوب از خدا ممنونم
ممنونم خدا جون
خودت هواي ما رو داشته باش.