رادوينرادوين، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 4 روز سن داره
رونیارونیا، تا این لحظه: 5 سال و 11 ماه و 8 روز سن داره

خاطرات عزيز دل مامان و بابا

خوشبختی برای من است چون آنان که دوستشان دارم کنارم هستن

نامزدي مهسا جون نوه عمه بابارضا

1394/10/8 23:23
نویسنده : مامان منير
146 بازدید
اشتراک گذاری

سلام جون مامان

بعد عروسي ديشب كه حسابي خوش گذرونده بودي هي مي گفتي بريم عروسي بريم عروسي و طي برنامه اي كه بابا صبح با هم چيديم رفتن به مراسم پاتختي زهرا جون رو بي خيال شديم و قرار شد بريم نامزدي مهسا جون كرج.

با ماماني فريده  اينا هماهنگ كرديم و قرار شد با هم از اونجا بريم .

كه عمه بهناز و علي كوچولو هم بودن و عمو بابك هم چون ديگه بابا رضا قرار بود بياد و تنها نبود اون هم گفت كه با ما مياد.

خلاصه براي ساعت حدود 2 بود كه راه افتاديم و مراسم ساعت 3 تو كرج بود .

تو مسير تو خوابيدي و من خوشحال بودم كه با توجه به دوري راه تو سير خواب مي شي و براي شب سرحالي.خندونک

خدا را شكر مسير خلوت بود و تو كرج هم كمي گذشتيم  تا سالن رو پيدا كرديم و نكته جالب اينكه باز همزمان با عروس و داماد به مجلس رسيدم .

از تجربه ديروز كه تو راه رو ياد گرفته بودي ، بابا رضا تقبل كرد تو اين مراسم تو رو نگه داره ، بيشتر به خاطر اينكه علي هم همراه ما بود اگه دو تاتون تو زنونه مي مونديد ما رو بيچاره مي كرديد.

همون دم در ،در حالي كه تو ماشين خواب بودي بابا تو رو با خودش برد و ما رفتيم تو زنونه.زبان

مجلس خيلي شلوغي بود و همه مشغول بودن.

من هم با اونايي كه مي شناختم سلام و احوال پرسي كردم و نشستم.

شب هم بعد سالن همه رفتيم خونه پدر داماد و تو هم تو راه براي ما شعر مي خوندي و مي رقصيدي.

خونه پدر داماد هم اول همه زن و مرد ها تو يك خونه بودن كه وقتي ديدن تعداد زياده ، آقايان رفتن خونه خاله داماد و زنانه مردانه جدا شد ولي اين بار پسرم پيش من موندي.

چون ديگه عروس ديده بودي و تو هم كه مهسا جون رو خيلي دوست داري ماندگار شدي.

عاشقتم كه مي رفتي مي ايستادي كنار صندلي عروس و هي نگاش مي كردي و مهسا هم برات كم نمي ذاشت و هي بغلت مي كرد و مي بوسيدت.

شب خوبي بود و خيلي به همه ما خوش گذشت 

آخر شب هم چون بابا كيفشو خونه بابايي غلام جا گذاشته بود رفتيم در خونه اونا و بعد رفتيم خونه .

كه مورچه من ان قدر خسته بودي كه تا تهران خوابيدي.

اما هوا خيلي آلوده بود دم در خونه بابا اينا با صرفه بيدار شدي و آخر با خوردن يك عالمه آب خوابت برد . از طرفي هم اعلام كردن فردا تمام مهد هاي كودك تهران تعطيله كه يكي خوش به حال تو شد و قرار شد فردا رو هم بري خونه ماماني و بابايي.

دوست دارم فرشته كوچولوي من .

اين مي نويسم تا شايد بخواي زمونه رو ها مقايسه كني.

چند سال پيش تو مراسم هاي عروسي و نامزدي وقتي مي رفتيم تا داماد و فيلم بردار بودن فقط خانم ها اونايي كه محرم بودن و فوق يكي دو تا كه براشون مهم نبود مي رفتن مي رقصيدن بعد با رفتن داماد و بعد هم جمع شدن دوربين بقيه براي رقص بلند مي شدن.

چيزي كه برام تو اين دو مراسم جالب بود ديگه از اين خبرا نبود ، چه داماد بود و چه دوربين كل مراسم روشن بود همه جلوي دوربين مي رقصيدن و براي كسي مهم نبود.

شايد تو هم الان از نوشته من خنده ات بگيره. ولي مادر قبل حجاب و ديني بود. حيايي بود 

الان كلا بي خيال بودن 

درسته بازم خيلي ها بودن كه نمي رقصيدن يا شال و روسري چيزي سرشون بود و خودشونو مي پوشنودن 

ولي مثل قبل نبود .

نمي دونم شايد بعدا بدتر از اين بشه و شايد هم آدم ها دوباره مقيد تر بشن 

چه مي دونم.

خدا كمكمون كنه تو راه راست قدم برداريم

خودم و خودت و بابايي رو به خدا مي سپارممحبت

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)