رادوينرادوين، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 4 روز سن داره
رونیارونیا، تا این لحظه: 5 سال و 11 ماه و 8 روز سن داره

خاطرات عزيز دل مامان و بابا

خوشبختی برای من است چون آنان که دوستشان دارم کنارم هستن

بهبودي حال بابا غلام

1394/9/17 19:28
نویسنده : مامان منير
153 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزيز دلم 

بار ديگه خدا به دل ما رحم كرد و جواب اشك و دعاهاي همه ما رو به دل خوشي داد.

خدا را شكر بابايي ساعت حدود 11 و نيم رفت اتاق عمل و براي ساعت 2 ونيم بود كه بهم خبر دادن از اتاق عمل اومده بيرون و كمي هم به هوش هست و اطرافيان رو هم مي شناسه 

اين خوشحال كنده ترين خبري بود كه تو اون روز شنيدم 

راستشو بخواي تو كل روز بغض داشتم و نمي تونستم نفس بكشم براي ظهر هم رفتم نماز خونه و براي سلامتي بابا غلام دعاي توسل خوندنم ولي نمي تونستم خودمو ارام كنم .

ولي بعد شنيدن خبر به هوش اومدن بابا انگار بهم انرژي دوباره دارن و حالم از اين رو به اون رو شد.

بعدش تندي با بابارضا هماهنگ كردم و بعد براي آماده كردن تو به مهد زنگ زدم و براي ساعت 3 اومدم دنبالت و با هم رفتيم سمت بيمارستان.

وقتي رسيديم دم بيمارستان كلا هيچي جا پارك نبود من دوبلايستادم تا ببينم بابا كجات ،از شانس تو خيابون پليس بود كه اشاره كرد برو و اگر نه مي خواست منو جريمه كنه كه با هزار اشاره بهش فهموندم كمي صبر كنه.

وخدا يار ما بود چون هم بابا رضا نزديك بيمارستان بود و هم از شانس بهتر ماشين پشتي كه من باهاش دوبل پارك كرده بودم رفت و من هم سريع جاي اون ماشينو جا كردم.

خلاصه از اينا بگذريم 

تندي با بابا و همكارش 4 تايي وارد بيمارستان شديم 

من كه براي ديدن بابايي عجله داشتم جلو جلو مي رفتم ، چون از طرفي هم يمدونستم كه يكيمون بايد بيرون بمونه و تو رو نگهداره ، پيش خودم گفتم من برم زود بيام تا بابا بتونه تايم كامل پيش باباش باشه.

قربون بابا برم 

وقتي رسيدم تو اتاق ديدم حالش خوبه و منو شناخت 

كل دلم لرزيدو همون جا خدارا شكر كردم.

يهو ديدم تو تو بغل بابا پشت سرمي ، واقعا نمي دونستم بابا تو رو چه جوري از جلو نگهباني رد كرده بود.

تو هم هي مي گفتي بابايي اوف بابايي اوف 

بعد كه بابايي ديدت بهش سلام كردي و من سريع بغلت كردم و آوردمت بيرون 

ولي خدايي بگم منو كشتي تو راهروي بيمارستان از بس هي گفتي بريم بابارضا ن بريم بابايي ، بابايي اوفي

 

باز هم خدا را شكر

خدايا ممنون كه بابامون رو دوباره به ما دادي.

عصر تو راه برگشت تا خونه حسابي گريه كردم.

تازه تغض تو گلوم شكسته شده بود.

خدايا هزار باره ازت ممنون .

خودت مراقبش باش

دكترا از عمل بابايي راضي بودن و لخته خون ها رو از سرش خارج كردن ولي از قراري بايد 15 روز بيمارستان بمونه.

خدا جون عاشقتم 

ممنون كه شادي و به چشماي بابارضاي ما برگردوندي

خدا يا شكرت

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)